نور و عشق و بی واهمه به جلو رفتن؟
بی پروایی و بی شناختی از روزمره؟!
فکر و دیگر هم هیچ.
همین ایام را در کنار هم زندگی را تفسیر کردن.
بشود یا نشود؟ ممین ایام است که برای ما می ماند.
تفسیر از رهسپاری بی پایان لحظه ها؟
نمی شود که نرفت
وقتی روزمره ای نیست.
نمی شود نرفت
وقتی نیست، دیگر شکست؟!
جایی دور بارقه های نور بود.
“نور آن بالا، بالاتر هم می رود.“
این فن و روش شناخت سایه خودمان نبود.
وقتی می لرزد از سرما، فقط به خاطر“بی عادتی”
دیگر نیست.
اعتبار لحظه های دور به نبودن است.
بود و نبود
بیهودگی؟!
بهتر نبود؟
بی عادت به یک روند
سر از یک شب تاریک می آوری
که سخت تو را مضطرب روز می کند.
خیلی دور، خیلی همین قدیم.
همین آینه های دور، همین شناخت بی رواج
کار را دشوار کرد.
“انس“ وقتی شروع می شود که با “رواج” گره بخورد
نوری درخشید و رفت
صبح و ظهر و باد
مهتاب و نام و شناسایی
و این که دیگر نمی شد.
تاریکی پاییزی در من می جوشد
“فن شناخت“ همچنان ارجح است.
تا تفسیر روزمره از کتبی که باید برای “شناسایی نام ها” بخوانیم
زود یا دیر
نمی دانم.
از هر ماجرای قدیم و هر نوشته دور،
یک لکه عاطفه روی زمین افتاده است.
از میان این همه “بی یکنواختی”
دیگر “من هم” در ذهن من تمام شده
و دیگر عبارت “هیچ چیز” و “هیچ وقت” در ذهن نیست.
مهزیار کاظمی موحد