در را باز می کند
بیرون روی علف ها
کتاب مورخی روی زمین افتاده
خطوط غوطه ور در خون دل
یاد احساساتی می افتد که این زمستان
دور از او نشسته بودند روی غبار شیشه
احساس زمستانی؟
راه دوری نرویم
منظور همان انس با کتاب های آدمیان غریب این قرن پارسی است.
تاریخ چند شب است تب دار است
ولی زایشی تازه در راه نیست
جماعتی رفته اند
دیگر مثل آنها نمی آید
مثل قطعه شعری که باران نوشت
روی شیشه پنجره
در دل زمستان امسال
که شاید همین سال هم حتی تکرار نشود
ولی باید ادامه داد
با آدمیانی تازه
هوسی زودگذر در سر تاریخ نویس آینده اینجا
مبادا کار دستش بدهد
و این که باید او تاریخ را بهتر بشناسد
و نیز نفاق را
و نیز نظم را
اگر همهمه جامعه امانش دهد.
مهزیار کاظمی موحد