سایه های تکراری

صدایی از دوردست خیابان می آمد، طول می کشد که تا بفهمد که چه باید در ذهنش متصور شود. در مورد روز های پیش رو، در مورد آینده ای تاریک. ذهن متلاطم غم زده، همواره در جست و جوی نقطه ثقل دچار مشکل است. کنار چراغی نشست و زانوهایش را بغل کرد. سایه روی دیوار با او رک تر از قبل سخن می گفت.  نشناختن قوانین این جهان گاهی باعث می شود تا سردرگم شوی و نتوانی روابط خود را با دیگران بشناسی. آن دیگری که نمی خواهد سر از معماهای شناخته شده و رایج در جهان در بیاورد و معمای روز او، نحوه چیدن کلمات برای یاوه ای دیگر است. نمی توان به چنین افرادی امیدوار بودنمی توان امیدی داشت. می نوشت تا لااقل خودش بداند که بسیاری از چیزهایی که برای خودش تمام شده بود، هنوز برای بعضی ادامه داشتند، همچنین نداسنته های خود را احترام می گذاشت. دنیای وارونه برای افرادی مثل او مایه سردرگمی نبودند. یک آینه دق بود که جلوی خودش در ذهنش می گذاشت  و خیره به چراغ روی میز نگاه می کرد. سایه ها با او صحبت می کردند و بسیاری از حرف ها باید نزد دلش بررسی می شد.

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *