واهمه
واهمه همیشگی از بیرون، اول یک مرغزار و بعد تازه زمین های اطراف شهر آغاز می شود. در اتاقکی محبوس و نشسته به شمردن خیال های نشده و رخ نداده. شاید همه چیز همین امروز برای او تمام شود. شاید گوشه دنجی برای او بهتر باشد تا بتواند بر سر تصمیم های خود با خودش کلنجار نرود. این گونه است که زخمی و بی روح برای خودش کار را تخمین می زند و بر سطور ان می افزاید. معمای بیرون، معمای واهمه از روابط است. معمای جایی است که ترس همیشه گریبانگیر اوست. معمای این که این گونه در جایی زندگی کردن چه معنایی می تواند داشته باشد. یا معنا این طور زندگی کردن چیست؟ واهمه از روابط جاری در یک اجتماع.