معلوم نبود چقدر دیگه راه باقی مانده…رفت توی این فکر که چگونه فکر تاسیس مدرسه را در با کسی در میان گذارد. وضع


ادامه مطلب

به ناگهان، نزدیک او یکی با یک نی نشست و شروع کرد به زدن. شروع کرد به زدن هر چی بلد بود. علی


ادامه مطلب

تا پیش از این سراب برای او یک تفریح بود، اغتشاش ذهن یک بازی قدیمی شده بود که دوست داشت آن را تا


ادامه مطلب

در کاروانسرا چیزی نخرید. با این حال این اشیا، در ذهن او در طول راه جلوه می کردند. در بندر آرامش خاصی را


ادامه مطلب

 شب از نیمه گذشته بود. ستاره ها را برای دقایقی بر انداز کرد.کم کم سکوتی در کاروانسرا حاکم می شد.کاسه آب، نی، نان…


ادامه مطلب