روز بی انتهاست، وقتی دقیق نمی دانی که از کسی چه می خواهی. دیگران شاید مجبور باشند محافظه کار باشند . اما وقتی از این نگاه به آن نگاه می دوی، وقتی تنهایی. و به مرور فقط برایت عادت می شود که بتوانی زمانی اندک را با خاطره و یاد کسی سیر کنی. این مساله می تواند تو را به چاه اندوه بیندازد. از طرفی فرد مقابل هم چندان رغبتی نخواهد داشت تا به تو نزدیک شود. سپری کردن زمان با کسی، می تواند نوعی احترام را برای تو و او به همراه بیاورد. او را محترم شمردن به این دلیل است که این گونه تو می توانی بر اوضاع مسلط شوی و حرف دلت را بگویی ولی در عمل دیده می شود که برای خودت دلیل تراشی می کنی که فلان است و بهمان است و سعی می کنی به سراغ نگاه تازه ای بروی. دلت پر از نگاه های گوناگون می شود. گوشه گیر می شوی و نمی دانی که از زندگی چه می خواهی. از طرفی از تو دلگیر می شوند که چندین و چند نگاه را به طور همزمان در دل خود انباشته ای و معلوم نیست با چه کسی عمیقا می توانی ارتباط برقرار کنی و برای این موضوع فکری هم نکرده ای. نمی توانی توصیه کسی را برای انتخاب کردن نزد خودت جدی بگیری. به مرور حتی آدم جدی ای نیز نخواهی بود. چون دلتنگی به تو فشار می آورد و موضوعات زندگی را جدی نمی گیری.
روز که به سمت عصر نزدیک می شود، نیم نگاهی به ساعت داری. فکر می کنی که یک نفر در حال و روز تو چه تاثیری دارد. فکر می کنی به گذشته و به رهایی آینده در رابطه های نسبتا سست با دیگران. رابطه هایی که نمی توانی برای خودت توضیح بدهی. این که چطور باید یک نفر را برای شرح دلتنگی هایت انتخاب کنی. چون هیچ چیز از دیدگاه تو عملی نیست.