مقدمه
مفاهیم معدودی در هنر هست که در داد و ستد معمولی، ما با آثار هنری اهمیت دارد. اما هیچ کدام به لحاظ فلسفی به اندازه داستان مشکل آفرین نیست. یا آن که ظاهرا در به کار بردن واژه داستان در زندگی روزمره با مشکل خاصی مواجه نیستیم . این مفهوم ذهن فیلسوفان را بسیار به خود مشغول داشته است. بسیار واضح است که نفس ماهیت داستان نیاز به توضیح دارد : نخست، چه چیز بازنمایی های کلامی یا بصری را که داستان می نامیم از بازنمایی هایی که داستان متمایز می سازد؟ دوم، مفهوم حقیقت داستان ” یا اگر از عبارت کم تنافض تری استفاده کنیم ” حقیقت در داستان” سوال بر انگیز است. سوم احتمالا سوالات عمیق تری درباره آنچه “حقیقت از طریق داستان ” نامیده می شود، وجود دارد یعنی سوالات مربوط به ظرفیت داستان که دانش ما را از جهان واقع شکل می دهد. چهارم سوال از وضعیت زیست شخصیت ها و چگونگی وجود رویداد هایی که در ضمن روایت های داستانی مطرح می شود. ظاهرا صدق و کذب ادعاهایی که درباره چنین روایت هایی طرح می گردد، به این حالت بستگی دارد. و سرانجام تناقض های آشکاری به چشم می خورند که معلول پاسخ عاطفی ما به بازنمایی هایی اند که آنها را بازنمایی های داستانی دانسته اند. (گات، مک آیور لوییس، ۱۳۸۴، ص ۱۹۱)
گات پریس. مک آیور لوییس(۱۳۸۴).دانشنامه زیبایی شناسی. انتشارات فرهنگستان هنر.
بخشی از داستان هابیل اثر میگوئل اونامونو
….خواکین سخنش را از سر گرفت : “دختر جان، حقیقت این است که من خوش و خشنود نیستم. در عذابم، همه عمرم در عذاب بوده ام. حدس تو و شناخت تو از احوال من تا حدود زیادی صائب است. معذالک تصمیم تو به راهبگی ضربه ای کاریست. درد مرا شدیدتر و وخیم تر می کند. به پدرت، به پدر شیطان زده ات رحم داشته باش…”
“این کار هم از روی رحم و مهربانیست…”
“نخیر، از روی خود شیفتگی است. تو داری فرار را بر قرار ترجیح می دهی. می بینی من رنج می کشم ولی فرار می کنی. این خود شیفتگی و بی تفاوتی و سردمهریست که تو را صومعه می کشاند. فرض کن من مرض مسری و طولانی مثلا جذام داشتم، آیا تو مرا تنها می گذاشتی که بروی به صومعه و برای شفای من به درگاه خداوند دعا کنی؟ …جواب بده ببینم، مرا تنها می گذاشتی؟”
” نه هرگز تنها نمی گذاشتمتان. هر چه باشد من تنها فرزند شما هستم.”
” بسیار خوب، حالا هم فکر کن من جذامی ام. همینجا بمان و در شفای من بکوش. من خودم را در اختیار مراقبت ها و دستورات تو می گذارم. “
” اگر این جور باشد…”
پدر برخاست. لحظه ای چند، از میان اشک، دخترش را تماشا کرد، سپس در آغوشش گرفت. و هم چنان که سرش را به سینه داشت آهسته در گوشش گفت:
” دخترم دلت می خواهد من شفا پیدا کنم؟”
“البته بابا”
“پس با هابیلین ازدواج کن”
دختر در حالی که به سرعت از پدر جدا می شد در چهره او خیره ماند: ” چی گفتید!”
پدر که خودش هم شگفت زده شده بود با لکنت گفت : “تعجب کردی؟”
” من با هابیلین، پسر دشمن شما ازدواج کنم…”
“کی گفت هابیل دشمن من است؟”
“سکوت چندین ساله شما. ”
“بسیار خوب، پس به همین دلیل باهاش ازدواج کن که به قول خودت پسر دشمن من است. ”
میگوئل اونامونو.(۱۳۸۵). هابیل و چند داستان دیگر. بهاء الدین خرمشاهی. انتشارات ناهید. صص۱۲۴-۱۲۶