حسرت

سرزده آمد و آشفته بود. خبری که ان روز به او داده بودند، نشان می داد که یکی بعد از دیگری کسانی که می تواند بر آنها تکیه کند، از این دنیا می روند. مردگان فقط تا زمانی که هستند می توانند برای ما غنیمتی باشند. حرفی بدیهی است اما چرا قدر نمی دانیم. گوشه تاریکی، دور از همهمه کسانی که فقط می آیند و می روند و برای تقسیم عاطفه با دیگران چندان ارزشی قایل نیستند، می شود راحت در مورد امکان پذیر بعضی چیز ها اندیشید، نمی شود غر نزد. در مورد سیطره بعضی اندیشه ها. فقط به مادیات چسبیدن خوشی نمی آورد، مثل این که کسی نبود که این مرده را باور کند. او هم رفت تا دیگر چراغی روشن نباشد. 

هراس از نگارش چنین مطالبی، وقتی آدمی می خواهد طرحی نو افکند، باعث می شود تا اعتماد به نفس ما پایین بیاید. آینده ای که دیگر تاریک بود. زندگی ای که تلخ می گذشت و تلاش ما برای شناخت محیط اطراف هر بار با شکستی دیگر روبرو می شد. کنار یک چراغ نشستن و روشنی از او هدیه گرفتن، باعث می شود تا قدر او را بدانیم نه این که آدم ها در تنهایی و انزوا بمیرند و دیگر نشود از او بهره ای گرفت. همین دو روز پیش بود که یک بار دیگر سر زده وارد شده بود و خبری بد را داده بود.

با نگاهش به اطراف اتاق، سعی کرد ببیند کسی دیگر هم هست یا خیر. کاغذ ها روی زمین ریخته و غذایی که نصفه خورده شد در بشقاب خودش را نشان می داد. فکر نبودن، فکر انجام ندادن و فکر ننشستن با چنین آدم هایی باعث می شود تا کم کم حسرت دائمی بر ما غلبه کند.

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *