شاید هم دانشی که در اختیار داری یا هر چیز دیگری که باعث می شود باعث می شود تا فرد در غرور خاصی غوطه بخورد و برای خودش سبک زندگی خاصی را در نظر بگیرد. کوتاهی هر نگاه می تواند مزید بر علت نیز بشود و آنگاه خودت، عاقلانه پیش خود بگویی که چیز خاصی رخ نداده، نمی توان رنجور نبود و اشتباهات ناشی از غرور بیجا را فراموش کرد. نمی توان بیهوده نشست و عواملی را که منجر به این وضعیت شده اند، در نظر نیاورد. روز غرور، روز بی خیالی است. آدم ها هم آرام آرام از تو دور می شوند. چرا که می بینند نگاه آنها را جدی نمی گیری و برای نگاه آنها، آن طور که باید احترامی قایل نیستی. هر چه کارها پیش می رود، و بر فضل و کمالات تو! افزوده می شود، کناره گیری بیشتر خود را به عنوان یک تصمیم نشان می دهد. اما در عمل تو افسرده ای، چرا که نمی توانی برای خودت برنامه ای صحیح داشته باشی و بدین ترتیب هر گونه اشتباه از دیگران را با حساسیت خاصی ساعت ها تجزیه و تحلیل می کنی و از برنامه ریزی عقب می افتی. کم کم همین فضل و کمالات باعث دردسر تو می شود. در ابتدا نمی توانی به راحتی ارتباط برقرار کنی. بعد هم دیگران نمی توانند روی تو حساب کنند. روز غم ادامه می یابد و روزگار هم همین طور جلو می رود. تو کناره گرفته ای و نمی شود روی تو حساب کرد. همین گپ های کوتاه نیز به فضل فروشی می گذرد و بدین ترتیب نمی توان روی آن حساب کرد. چرا که طرف مقابل احتمالا اطلاعاتی در این زمینه از تو دارد و می داند که کی هستی! در فراموش کردن هر نگاه، و تلاش برای جایگزین ساختن فردی دیگر، فرصت برای شکل گیری رابطه ای عمیق از بین می رود. البته این تو هستی که انرژی می گیری. زمان را به خوبی برای خودت برنامه ریزی می کنی و دلخوشی که گپی و نگاهی رد و بدل شده است. اما کم کم نوعی افسردگی در طبع تو به وجود می آید و نمی توانی از آن رها شود. حتی فکر کردن به این موضوعات نیز نمی تواند جلوی حکم صریح عقل تو را بگیرد که امکان بیشتر بررسی کردن یک رابطه وجود ندارد و باید به همین رابطه های دورادور اکتفا کرد. همین گپ ها و نگاه های یادگاری که بین تو و دیگران باقی می ماند. تا وقتی عقل هست و رای را به اندوخته های تو، حال چه باشد، دانشی، تخصصی، مهارتی، مدرکی. به هر حال، هر چیز دیگر که باعث می شود تا تو از دور برای دیگران، فضای آرامش را نزد خود به عنوان یک تبلیغ نشان دهی، در این جا نزد خودت و به دستور عقل خودت مطرح می شود و این گونه می خواهی برای خود عاقلانه تصمیم بگیری و در نهایت هم بگویی که همین بازی های دورادور کافی است. همین از دور نشستن و تماشا کردن این که دیگری به اندکی آرامش نزد تو نیازمند است، و تو برای خودت در جمع تبلیغی دارد. گوشه خلوتی داری که دیگر بدتر، باعث می شود برای خودت تبلیغ خاصی بکنی و بگویی که چیزی نخواستی که این چنین آرامی. اما واقعیت این است که تو افسرده ای. عمیق می شوی برای خودت. دیگران هم نصفه و نیمه از حرف هایت سر در می آورند. دانش خود را به رخ آنها می کشی و روز به روز، ترقی های خودت را برای آنها زیرکانه و بسیار دقیق جار می زنی و این طوری، فضای غم آلود تو، برای انها جذاب می شود که قدری نزدیک شوند. ولی تو این فرصت ها را جدی نمی گیری و فقط به فکر خودت و دانش خودت هستی و پیش خودت عاقلانه فکری می کنی، همین قدر که از دور ببینند برای آنها کافی است. باید غم را جدی گرفت. ولی یک سوال آیا کاری بیش از این هم از دست تو بر می آمد؟ گویا این دور باطل(از دیدگاه تو) تا اینجا تو را رسانده است. پس بهتر است، عفو دیگران را طلب کنی و بخواهی که برای تو کوتاه بیایند. چون زمان زیادی است که نزد تو و در ذهن تو هیچ چیز سر جایش نیست. شاید این طور، بهتر بتوان کارها را پیش برد.