….هنوز پاسپان ها خبر نشده بودند تا از جمع شدن مردم جلوگیری کنند. سر یک تیر موریانه خورده ضخیم به پس گردن او گیر کرده بود و لاشه اش را، دمر روی زمین پهن کرده بود. کیفش زیر تنه اش مانده بود و هنوز دست بزرگ استخوانیش یک بسته ی بزرگ نامه و روزنامه را روی سینه اش فشار می داد. طرف راست صورتش کاملا در گل فرو رفته بود و خونی که از پیشانی اش می رفت، روی گل کوچه داشت می بست. کاسکت چرکینش از همان لکه چرب طاق آن، دریده بود و فرق سر بی مویش، پوشیده از خون، از چاک آن هویدا بود.
قیافه ها از اینکه مرگ را پیش پای خود به عیان می دیدند جدی تر شده بودند، جدی تر شده بودند.
آل احمد، جلال. دید و بازدید. داستان پستچی. نشر امیر کبیر. ص ۱۳۳