دنیای بیرون، دنیای نهفته ای نبود. پر از سایه هایی بد که توضیحی برای زندگی به کسی نمی دانند. دنیایی بودند که فارغ از ما می خواندند، فارغ از ما داد و ستد داشتند و فارغ از ما دل خوش بودند به تغییراتی که برایشان بعدا ثابت می شد موهومی است. دنیای بیرون از ما پر از سایه ها بود. از وقتی گوشه دنجی پیا می کنی و در مورد احوال خودت می نویسی می بینی که آرام آرام این سایه ها دور می شوند. به مرور زمان تفکر جدیدی در تو شکل می گیرد. نیازی به گفتن نیست که تنها نوشتن اشتباهات خود را دارد ولی وقتی از معدود آدم هایی باشی که می نویسی برای خودش جالب می شود.. بیرون سایه ها زیاد به هم دروغ می گفتند و نمی توان از آن ها فاصله گرفت. جز این که از آن ها اطاعت کرد بلکه بروند و ست از سرت بردارند. گشت و گذار ها همین اطراف شهر به مرور زمان به مکان هایی سر زدن که زمانی محل وقوع واقعه ای بوده باعث می شود تو از سایه ها فاصله بگیری. زندگی به دور از سایه ها پشتیبان نمی خواهد، می شود از یک نظم خودساخته، آرامش گرفت و دور از همه نوشت یا خواند و بدین طریق دریک دوره کوتاه، با همه بی ذوقی و نداری در دانش ادبی، برای خود نویسنده ای بشوی!
مقایسه دوره های مختلف زندگی با یکدیگر باعث می شود تا به مرور سایه ها را از هم تفکیک کنی. سایه هایی که هر کدام برای خودشان درباری دارند. سایه هایی که خواهی نخواهی محیط اطراف تو را پر می کنند. تار و پود جامعه را این سایه ها فرا گرفته اند و هم چنان کارکرد خود را که توجیه وضع موجود است برای تو حفظ می کنند. دل آدمی می سوزد وقتی می بیند سایه ها انفرادی زندگی می کنند و تدریجی می می میرند بدون آن که اصلا بدانند که دارند در زندگی خودشان چه می کنند. سایه ها همیشه اطوار خود را برای توجیه زندگی خودشان دارند و کاریش هم نمی شود کرد. نمونه ای از این سایه ها هر روز می فروشد هر روز می خرد ولی نمی داند اصل کاسبی چیست. کاسبی برای او سایه های زندگی اش را بیشتر می کند. وضع خاص زندگی در این اتاق تنهایی باعث می شود تا خاطرات سایه ها خود را بیشتر نشان دهد. بی وزنی و ی خیالی خاصی سایه ها را فرا می گیرد و این چنین است که از اصالت دور می شوند. سایه ها به مرور زمان مشروعیت خود را از دست می دهند. چیزی باقی نمانده که سایه ها دیگر خودشان را هم باور نکنند.