هر اکتشاف، هر روشنی در ذهن و دل بر تاریکی اطراف هم می افزاید. رعایت صحیح هدایت عقل، ما را به پهنه ای می کشد که در آن عاطفه بیشتر نمود می یابد. “استمرار” در درون خود، در ذات خود عاطفه را دارد. مدام تکرار شدن چیزی می تواند در هنر هم مایه جاری شدن عاطفه باشد…
بودن عاطفی است…عقلانی هم هست…این عاطفی که می گویم یک نمود دم دست دارد؛ تلاش مردم برای فرار از مرگ! این قبول که بسیاری هستند که خوف مرگ را دارند…ولی بودن می تواند به روشی دیگر نیز عاطفی هم باشد یعنی با اسنمرار یاد مرگ، خودمان حواسمان به مرگ باشد و از حال فراموشی و نسیان بیرون بیاییم.با پرداختن با عقل در مورد مرگ، کم کم تفکری در ذهن ما به بالندگی می رسد که نوعی عاطفه از شاخه های آن می ریزد. هرکدام از فلاسفه عاطفه عقل را به سمت یک پدیده یا مفهوم معطوف می دانند، حال یا اخلاق یا هنر…دو نفر عاطفه عقل را به گونه ای دیگر می بینند: سقراط و کانت. اولی به دنبال مکانیسمی برای رهایی از جهل و رسیدن به آزادی است، و کانت که با مقداری اغماض، مساله را گرایش درونی و ذاتی عقل می داند که مسائل مابعد الطبیعی را مطرح کند …ولی بیان “عادت ذاتی”.. چندان نزدیک نیست. شاید یک عاطفه مستمر برای پرسش از هویت است و جایگاه ما در این جهان است که ما را و عقل ما را به نواحی می کشاند. پیروزمندی کانت در میان فلاسفه این است که شاید بیش از همه غم خود عقل را می خورد! عاطفه را بیرون تحویل نمی کند.. همان درون دستگاه عقل آن را مطرح می کند…می فهمید که چه می گویم…نوعی کشش و جذبه…نوعی شغل(occupation)..نوعی شوق… عقل در تنهایی(solitude) اش گرایش به طرح سوالات ما بعدالطبیعی دارد…!