من بی خبر تا کجا می توانم رفت. تا بی انتهایی شناخت هستی قبول است که می توان رفت ولی تا همهمه بعدی که در درون ذهنم همه چیز را به هم می ریزد چه باید کرد. چه باید کرد وقتی می بینیم همهمه همه جا برای اشیایی که درک دقیقی از کاربرد آنها در زندگی روزمره ام ندارد جلوه می دهد. در همهمه اطراف ما، در همهمه ای که ذهن را فرا می گیرد. در درون ما همهمه ای پیدا می شود که برای آنچه با علم تفسیر می کنیم، نوعی اعتراض درون ما را می گیرد. راهی تا کنار زدن منابعی که با آن می توان اندیشید، نیست و همیشه باید به فکر این بود که چرا از امکانات بعضی نواحی ذهن که با آنها به نبودن بعضی چیزها می اندیشیم، محروم می شویم . نباید نوعی دانش و نحوه آگاه شدن به محیط اطراف را انتخاب کنیم که به کل از نبود چیزی صرفا می هراسد. نباید فقط به این نوع دانش اکتفا کرد. تلاش ما برای شناخت می تواند صور دیگری از دست یابی به دانش را مد نظر قرار داد که بیهوده به وضعی سقوط نکنیم که ناشی از سراسیمگی است. ابتدا باید به خوبی بررسی کرد که برای اعلام این که همه چیز تمام شده است و نمی توان با نوعی دانش کار را پیش برد. ممکن نیست به جاهای دیگر و روش های دیگر کسب آگاهی از محیط اطراف دست یافت و نیز خود را شناخت مگر به روش های غیر رایج نیز دل بست. آن کس که خود را برای همیشه محدود به یک روش شناخت می کند.
علم می خواهد درباره عدم هیچ چیز نداند. اما حتی اگر چنین باشد آنچه مسلم می ماند این است: آن جا که علم می کوشد تا به ذات خودش جامه بیان بپوشاند، دست یاری به سوی عدم دراز می کند. علم به آنچه ردش می کند، متوسل می گردد. این سرشت دوپاره چیست که در این جا عیان می گردد؟ (هایدگر، ۱۳۸۵، ص ۱۶۶)
منبع:
هایدگر، مارتین. (۱۳۸۵). متافیزیک چیست. ترجمه سیاوش جمادی. نشر ققنوس