وقتی تاریکی و درد بیماری، گاهی در طول روز، کالبد آدمی را فرا می گیرد، اگر درد تا حدی قابل تحمل باشد، آشنایی با احوالی که یک فرد باید در طول ساعات یک روز داشته باشد تا بتواند ریتم زندگی روزانه را حفظ کند، می تواند اهمیت و خاصی خود را داشته باشد. در واقع با تلاش برای این که بتوان خود را با ریتم مورد نیاز با ساعات یک روز هماهنگ کرد، می توان به نوعی انس و خوشدلی با ساعات روز و تلاش برای بهبود زندگی روزمره کرد. عدم وجود چنین آگاهی می تواند فرد را به نوعی رخوت بکشاند که در کوتاه مدت برای فرد دردسر ساز شود. یعنی نتواند خود را با جامعه هماهنگ کند. این که ساعات اوج کاری برای همه مردم، برای فرد نیز مهم باشد، می تواند این فرصت را به او بدهد که همچنان خود را عضوی هر چند متروکه از جامعه بداند و خود را به طوری منزوی تصور نکند که گویی به گوشه ای افتاده است. آماده بودن برای انرژی گذاشتن روی کارها، در طول ساعاتی از روز که از دیدگاه کاری، متعارف به نظر می رسند، به فرد این فرصت را می دهد تا صبر خود را در حد توانش، بیشتر کند و از جامعه دور نیفتد. با این حال، دورافتادگی و تاریکی بیماری، گاهی آدمی را چنان محزون می کند که نمی تواند از خودش بیش از حدی انتظار داشته باشد. یعنی نمی تواند خود را عضوی از جامعه بداند.