محیط درخشان اطراف
حال روزمره می تواند بسیار مهم تر از آن باشد که فکر می کنیم. قرار نیست تمام ساعات روز به همان صورت که ما می خواهیم طی شوند و بنابراین باید همیشه آماده باشیم تا هستی اطراف خود را به ما طوری نشان دهد که قبلا نبوده است. کار و تفکر در حالت روزمره و تکرار به اندازه ای که فرد تلاش خود را متمرکز و معطوف به شناخت هستی اطراف می کند می تواند به گونه ای باشد که همه اطرافمان را در یک رابطه با خودمان دریابیم. روزگار ما می تواند به گونه ای دیگر نیز نزد ما تفسیر شود. قرار نیست تا خود گمشده و رها بپنداریم. همه هستی اطراف ما می درخشد و چاره ای است جز قبول آنها به عنوان معنا دهنده ها به زندگی ما. محیط اطراف ما روی زندگی ما تاثیر می گذارد و هر از گاهی ما خود را در میان آنها می یابیم. ما فکر می کنیم که دیگر “چیزها” نزدیک و اطراف ما هستند. اما چه موقع می توانیم آنها را به صورت یک مجموعه و نظم یافته در کنار یکدیگر بیابیم. موقعی که بتوانیم آنها را یک کل بپنداریم. این مساله قبل از هر چیز به انگیزه ما بر می گردد. چه موقع اطراف ما خودش را به ما به خوبی نشان می دهد موقعی که دیگر خود را در میانه ی محیط اطراف حس کنیم. آن موقع است که از ملالت خارج می شویم. به نظر می رسد که این حالت، یک حالت بنیادین و خاص در زندگی ما می باشد که شناخت آن می تواند ما را به جلو ببرد و باعث شود تا به مفهوم انس برسیم. باید به دنبال این بود که دیگر چه وقت باید به دنبال هستی جدیدی برای خود بود. باید دانست که چه موقع قرار است دست از توجیه خود با مسائل روانی برداریم و درک جدیدی از زندگی خود و هستی خود برسیم. خیابان ها پیموده می شود و هستی تازه ای برای خودمان برنامه ریزی می کنیم. می شناسیم اطرافمان را و می دانیم که باید دلتنگ باشیم. باید دلتنگ زمان از دست رفته را بخوریم و نه به خاطر این که دیگر در بعضی اوقات همه چیز سر جایش نبود. بلکه بی تفاوتی و گنگی حاصل از آن، باعث شد تا برای لحظاتی فکری بکنیم. شناخت روزمره دیگر جواب نمی دهد. نمی شود نبود. نمی شود نخواست. نمی شود به جلو رفتن لحظه ها ایمان نداشت. شرایط خاص چنین چیزهایی می تواند این باشد که اصلا ترس اصلی را نمی شناسیم. نمی توانیم بدانیم که هر یک از هیجانات درونی ما چندان ما را به جایی نمی رسانند و از یک جا به بعد این هیجانات با تکرار خود است که مدام ما را آزار می دهند. تکرار مدام هر چیز آزار دهنده است. وحدت موضوعات در ذهن ما دچار اشکال می شود و دیگر نمی توان همه چیز را در کنار دیگر چید. همین طور باید جلو رفت و فقط هم باید دفع کرد. همراه شدن با کسی دشوار می شود. دیگری می رود و می آید و فقط می توانیم افسوس بخوریم که کاری برای نجات او نمی توانیم انجام دهیم. نجات از سقوط به روزمره و نیز اموری که دیگر ابطال آن ها در دل خشکیده کاری است بسیار دشوارتر از آنچه فکرش را می کردیم. این است که ما را از دیگران جدا می کند.
برایان ترینور (۲۰۰۱) در یک پایان نامه در بوستون کالج (Boston College ) به بازگشایی دیالوگ بین کار امانوئل لویناس و گابریل مارسل می پردازد. این دو اندیشمند، هر کدام به روش خود، فیلسوف “دیگری” می باشند. هر دو اندیشمند، برای ما توصیفاتی از روابط بین سوژه ای فراهم می کنند. گرچه شباهت قابل توجه بین این توصیفات همراه با عدم تطابق ناامید کننده ای هم می باشد.
ولی فقط همین است که ما را التیام می دهد. نمی شود نرفت. نمی شود نشست و فقط دید که دیگران چگونه از هم فاصله می گیرند. مفهوم “گام به گام” آرام آرام از ذهنمان فاصله می گیرد. قبر واژه ای می شود که در ذهن می چرخد ولی برای تحلیل آن چندان توانی نداریم. روزمره است که آن را جایی در مکانی پرت و دورافتاده مخفی می کند.
نکند روشنی امروز، حاصل از یک فراموشی در دیروز باشد. نکند کسی جا مانده باشد. پیری است و هزار رنج. پیری است و طلبکاری تولید هر روزه از او داشته باشیم. کاری است سخت از این رو، طرح ها را باید شست جور دیگر باید دید.
نمی شود نخواست. روزی در یک گوشه نشست و نخواست. افکار ممتد می روند و می آید. سابقه ذهن خدشه دار می شود. روزی بی روزمرگی گذشت و ما پرسابقه شدیم با اندیشیدن به افکاری که در گوشه چیز های دور در مکان های دور دست همیشه با صفا تر است. همیشه دوری از همه نیست که ما را آزار می دهد. پرسش از این که روزی نباشیم و دیگر همه چیز بعد از ما خاک بخورد می تواند اهمیت خود را داشته باشد. تندبادی در ذهن من می وزد. هر روز ذهنی بیشینه می شود. هر روز، ذهنی به اوج می رسد و من می مانم که روزی از این هیجانات آگاه می شوم و می توانم جلوی آن ها را بگیرم. نسبت من با همین چیزهای اطراف که ما با من می درخشند و آشنایی بیشتر از من می خواهند چه می باشد فقط کسی می داند که سال ها من را یاری داده باشد که حوادث اطراف را بهتر تحلیل کنم. مساله اینجا است که اگر بخواهم از اطرافیان بیشتر کمک بگیرم شاید نتوانند با چیزی بیشتر از مرور ذهنشان روی یک سری هیجانات من را یاری دهند. این که نسبت به اطراف شناخت بیشتری داشته باشم اگر نتوانم آن را به یک ترس اصیل در ذهنم مراجعه دهم می تواند من را دچار مشکلات خاصی بکند.
روزگاری که گذشته می تواند ما را دچار ترس کند. می تواند شناخت یک اتفاق را برای همه مهم سازد برعکس یک نفر نسبت به شی ای همیشه بیشتر از همه او را یاری داده است، مغفول بماند و فرد نتواند اصلا بداند که چه “چیز” را در ذهنش دوست داشته است.
در شناخت مقوله “یادگاری“، تلاش ما برای تحلیل این که فرد چگونه می تواند از اضطراب نبود فرد دیگری برای مدتی رها شود، می تواند جالب باشد. بعد از مقداری توجه به مقوله یادگاری و مقوله عاطفی بودن و پرس و جو در مورد علل دریافت و نیز هدیه دادن آن، دریافته می شود که می تواند در بعضی مواقع خاص، اضطراب نبود هر دو نفر (دهنده یادگاری و گیرنده یادگاری) به یک یادگاری گره بخورد. در یک مهلکه، تلاش فرد برای شناخت مسائل گاهی اوقات به طرز عجیب به واژه های یادگاری از سوی دیگر افراد به وی به صورتی همراه با عاطفه گره می خورد.
منبع:
The Paradox of Justice and Love: Emmanuel Levinas and Gabriel Marcel on the Nature of Otherness Brian Treanor Dissertation, Boston College (2001)