بگذار بماند، لای جرز دیوار…نامه ای را که نخوانده بودی…نامه ای که در ذهنت گویی از روزگار به تو رسیده بود. وقت فکر کردن است، وقت کندن از طمع است… بنشین خوب فکر کن که روی کاغذی که کاملا خط خطی شده، با مداد سفید رنگ باید چه بنویسی…کاغذی که طمع نمی گذارد طرح هایت را روی آن بنویسی. مداد سفید را جدی بگیر. رنگی سپید که دلی را فرا می گیرد که سر عقل می آید. راز آینده را این طوری بهتر می شود بفهمید…از سیاره های دور با تو حرف های در گوشی دارند…می شود با بصیرت هایی آشنا شد که در نگاه اول آنقدر برای ما عجیب و غریب هستند که انگار از سیاره ای دیگر به ما مخابره شده اند. طمع که می کنیم دیگر چیزی را نمی بینیم. شام آخر قبل از تغییر را این گونه جشن بگیر که بعد از ما هم دیگران هم سر این میز روزگار می نشیند…پروانه شوق، یواشکی از پنجره به داخل اتاق ذهن ما می آید. خوب با کلمات در ذهنت عجین می شوی وقتی قرار باشد که طمع را کنار بگذاری…نرفته ای به راه های قبلی..خیلی خب، پس از راه نرفته برگرد….حنی نیت ها را تصحیح کن. برنگشته برو…یعنی می گویی زیر تغییر نزده ای قبول …ولی این کافی نیست. خود را دعوت به راه رفتن در جاده تغییر کن. این طوری است دیگر…بازی های کودکی را به یاد پنجره بیاور…طمع که می رود کودکی در دل زنده می شود. حتی خیلی کودکی هم زنده می شود. ماجراهای زنبور های باغچه بماند برای بعد…رفتن با تو…تلاش می خواهد در جاده تغییر… فکر می کنی هنر و ادبیات را برای توضیح جهان اطرافت و تلطیف روحت می خواهی…دادگاه تو را تبرئه خواهد کرد….زندگی است دیگر …فراز و نشیب می خواهد..می بینی که باید کلی شعر حفظ باشی…باید زندگی روزمره را ارج بنهی…آرزوی دور و دراز را نهی کنی در ذهنت ان هم پیش خودت.
باید کلی از حرکت های ماشین ها در خیابان سر در بیاوری…بروی توی خط اتوبوس تغییر بایستی که منتظر آینده شوی. آینده ای که شاید منادی را در دل خود دارد. بار سنگینی در زهدان روزگار است…نشاید که ما را، که بیش از این، با دل سپردن به آهنگ شومی یک طمع که در دل بخش می شود، از روزگار آینده عقب بمانیم. ما شایسته ماتم آینده نیستیم. ما شایسته مهربانی هستیم. مهربانی می خواهید: با اشک آشتی کنید! دلیل ها را بشناسید، دلیل های اشک های خود و اطرافیان را بشناسید.