در یکی از اتاق های معلم، آینه ای بزرگ بود که روی آن غبار نشسته بود، کسی به این خانه سر نمی زد. فضای خانه را سکوت مرگ معلم گرفته بود. این گونه بود که با هر کدام از اشیاء اتاق ها می توانستم حرف بزنم. برای شناخت خود باید نسل های قبل را نیز شناخت. نبودن معلم، در این خانه، باعث می شد تا رهگذری مانند من که یواشکی وارد خانه شده بود، به دنبال نشانه هایی از اشیا باشد تا در مورد زندگی معلم مرده چیزی بداند. بزرگی قد و قامت آینه نشان دهنده این بود که معلم در سال های زندگی اش به دنبال انضباط در لباس پوشیدن بوده است. چیزی تا انتهای غروب هم نمانده بود، دیگر خانه کاملا تاریک بود. این بار که در اتاق ها پرسه می زدم و به دنبال نشانه ای از زندگی شخصی معلم بودم، تلاش زیادی نکردم. از تاریکی خانه و کوچه و رهگذرهایی که اتفاقی از آن کوچه در آن زمان می گذشتند، ترسیدم و نوعی تقدس را برای این خانه قایل بودم و سعی کردم زمانی را که به دست آورده بودم، هدر ندهم و آرام آرام تمام نقاط خانه و اتاق ها را بررسی می کردم. معلم که شمع زندگی خود را روشنی بخش دانش آموزان کرده بود، دیگر نبود. از این جا به بعد دنیا بدون او ادامه می داد. در یکی از کمد ها، ورق های دانش آموزان هم بود که به هر کس نمره ای هم داده بود. معلم، معلم تاریخ بود. نمی توان بیش از این انتظار می داشتم که کسی متوجه نشود. چند بار در تاریکی پایم به چیزی خورد و سکندری رفتم. صدایی بلند شد. ترسیم مشکوک شوند و دوباره از دیوار بالا رفتم و به خانه برگشتم. حالا دیگر شب بود. از زاویه پنجره، در خانه معلم را می پاییدم و برانداز کردم. در قدیمی هر روز رو به معلم گشوده می شد و او با بستن آن، بخشی از ذهن خود را برای دانش آموزان کنار می گذاشت تا انضباط را در بیان مفاهیم تاریخی به آنها رعایت کند. اما معلم دیگر نبود و بدون او تاریخ به روشی دیگری برای دانش آموزان بیان می شد که شاید چندان خوشایند نبود. نمی توان انتظاری داشت ولی برای من که در هر نقدی برای خودم می خواستم نظری داشته باشم، چندان خوشایند نبود. بگذریم. ندانستن در مورد مفاهیم تاریخی، باعث می شود تا تجربه های تاریخی به طور مرتب تکرار شود.