قدر افرادی که غم وفاداری را می خورند باید دانست. روز پر از غم می شود و می رود که کالبد تو لبریز از غم شود. وقتی می بینی زمانه، پر از بی وفایی است و تو این امکان را داشته ای تا نگاه کسی را جدی بگیری و راحت تر امورات خودت را بگذرانی. ندانستن قدر آدم ها و شاکر نبودن می تواند به مرور زمان، آدمی را خرده گیر کند. یعنی نتوان افسردگی را کنار گذاشت و به دنبال کاری رفت. نتوان از حلقه و دور باطلی بیرون آمد. آن وقت است که بی وفاها برایت نقشه می کشند و مجبوری به گوشه ای بروی و فکر این موضوع را از سرت بیرون کنی. آدمی نباید خرده گیر باشد و باید قدر همان میزان محدود خصال نیکو را در بعضی جدی بگیرد، چه بسا با واقعیت جامعه روبرو شود و آن وقت است که کم بیاورد. این طور نمی توان خود را شناخت. روز به سمت تاریکی می رود، وقتی نمی توانی در مورد آینده تصمیم بگیری. آن وقت ذره ای، اتمی از هستی را نمی شناسی مگر با غم. یا این که روی ریل های غم راه می روی و آینده را تصور می کنی که قرار است مثل یک قطار از جلوی تو بگذرد. آدمی است دیگر به تعمیر و نگهداری روح نیاز دارد. آدمی است دیگر باید روابط عمومی با دیگران را جدی بگیرد و بتواند در مورد آینده از طریق گپ زدن و گفتگو بهتر تصمیم بگیرد. غم رهایت نمی کند. وقتی می بینی نمی توانی در موقع مناسب تصمیم بگیری. گرچه سال های جوانی گذشته است و زمانی لحظه ای را با نگاهی سیر کردن را غنیمت می شمردی با این حال نبود و فقدان آدم هایی که این نگاه ها را در دوردست های ذهنت به خاطر سپرده ای باعث می شود تا حال تو به تحلیل رفتن نزدیک شود. یعنی نتوانی کارهای خودت را جدی بگیری و بعضا کارها نیمه تمام باقی می مانند. آرام آرام محاصره می شوی با افرادی که چندان اهل انتظار کشیدن نیستند و تو یا یاد روحیه بعضی می افتی که دورادور می شناختی که می خواستند آینده را بسازند و برای خود فضایی هم تدارک دیده بودند.
نیک سخن گفتن نمی تواند راه به جایی ببرد تا برنامه ریزی لازم وجود نداشته باشد و آرام و به تدریج، به یک وضعیت و منزلت خاص می افتی. شاید هم لذت می بری! همین قدر هم از زندگی برای تو کافی است! این که نگاه های در خاطره ها را به هم دیگر وصل کنی و نگاه های محتمل بعدی را در ذهن و خیال خود بسازی.
غم و اندوه در محاصره بی وفاها بودن باعث می شود تا نیکویی آدم ها را خوب به یاد بیاوری و بدانی که سرگردان بودن، گرچه بد است، شاید برای تو بد نیست! لااقل این گونه کمتر ضرر می کنی، به شرط آنکه هر از گاهی بتوانی افراد سابق را ببینی. در ذهنت و در خیالت آنها را متصور می شوی ولی آیا علاقه آنها به تو وجود داشت؟ غم سوال ها را این قدر اساسی و بنیادین می کند. به هر حال در وجود علاقه شکی نیست، ولی تو سرگردان بودی و برنامه ای برای بلندمدت نداشتی.