پیمودن

پیموده راه و نپیموده، در نیمه راه رسیدن به مقصدی با خود فکر می کرد. نیامده و رفته. همین ریشخندهای نابهنگام بود که او را آزار می داد و دیگر نمی توانست بیش از این فکر کند که در فقدان ایده های تازه، باید با خود و آینده اش چه کند. نشناختن بعضی کوره راه ها می تواند سفیر یک نوع نجات را به مقصدی بکشاند که خودش هم فکرش را نمی کند. ندانسته حکم دادن و ندانسته حکمی را اطاعت کردن. بیهوده نبود که انتظار کشیدن را برای خودش نمی توانست تعریف کند. اندوه از بعضی از جاها روی راه می پاشید و او همچنان مقاومت می کرد. شاید روزی هم دیگر نتواند با این نوع اندیشه و غم کنار بیاید شاید نتواند دلهره “بودن” در کنار دیگران را برای خودش معنا کند، برای خودش تعریف نکند، نتواند  بی مسیر برای خودش برود. چرا که همین هم برای خودش غنیمتی است. نتواند بعد از این زندگی را آن طور که معمول دیگران است تعریف کند. بیرون از احاطه ها نشستن، کاری دشواری است و قرار هم نیست کسی از پس آن بر بیاید. نادانسته توضیح دادن بعضی از چیزها می تواند ثمرات دشواری را برای کسی بیاورد که ابتدای امر نیت خیر داشته است. او می ماند و قضاوت کردن در مورد آینده ای که دیگر نیست. نبود بسیاری از چیزها، خاطرات گذشته را التیام بخش می کند. همیشه نفهمیدن راه چاره نیست، بودن با افرادی که فضولی را نفی می کنند البته که مایه خوشبختی است. نبود بسیاری از چیزها است که عامه را آرام آرام به ورطه سرنگون کردن بسیاری از ارزش ها می کشد. اندکی بعد از این که عامه عادت کرد در کار ان کس که می خواهد چراغی را روشن کند و راه نشان دهد، مرتب دخالت کند، همه چیز صلب و مستحکم می شود. همه چیز ترسناک می شود. نوعی خفقان آدمی را می گیرد. بیخود نیست که بعضی سراغ بعضی چیزها در تنهایی خود مانند راز وجود و از این دست چیز ها می روند. آدمی است دیگر گویا قرار است هر بار به افراطی بغلتد! نمی تواند برای خودش امنیتی فراهم کند، وقتی از متوسط و نبودن دلخواهی و مطلوبی در تعادل و اعتدال باعث می شود تا او نخواهد راه را جلو برود. آرام آرام، سایه های مرموز اتاق با حس او عجین می شوند. می روند که هر کدام تفسیری تازه و نو برای خودش بیابند. زوایای اتاق خودشان را به رخ می کشند. نمی شود که نشنید حرف این پژوهشگران راز های وجودی را. ولی به هر حال واقعا برای خودشان حوصله دارند که از این در وارد موضوع می شوند. وقتی زیادی به این دست از راز ها بپردازی….همین طور که از عامه فاصله می گیری ناگهان توهم هم ترا می گیرد و پیش خودت فکر  می کنی و حتی می بینی که طعمه توطئه ای شده ای. طعمه یک نقشه که نمی خواهند برای تو نشانه ها را به زبانی که می شود با آن به روال روزمره زندگی ساده و پاکیزه ای داشت، با دیگران حرف زد و یا حرف شنید. شخص آرام آرام در خود فرو می رود. نشناختن عامه جامعه می تواند تاوان سنگینی برای پژوهشگر حوزه وجود داشته باشد. این که کسی حوصله اش را ندارد باعث می شود تا  غم بر او مستولی شود. غم همچون تقدیر بر زندگی اش سایه می افکند و عامه هم دور از هر گونه روشنی چراغی، زندگی می کنند و انصافا هم به آنها خوش نمی گذرد. بنویسی و شعر پیچیده بگویی که چه شود. هر چه بود تنهایی بود که روی زمین ریخته بود. اسطوره های خرد را باید کنار گذاشت به هر روشی که هست باید با عامه ارتباط برقرار نمود. نباید او را تنها گذاشت. ورطه تاریکی نزدیک است. هر چه هست باید صبر کرد؟! باید غرید بر عامه! باید به موقعش غرولند کرد! آرام آرام روزگار عامه به تاریکی می گراید وقتی کسی نباشد که برای او توضیح دهید چرا مصرانه می خواهد هر روز خود این گونه بازی کند! تفکرات شرط بندی آرام آرام بر ذهن دلخواه و دلپسند و مطلوب طلب عامه سایه می افکند. پیش خودش فکر می کند امروز نبرد، فردا می برد. نمی داند که یاس چیزی نیست که بتوان بر آنبه آسانی پیروز شد. یاس و مایوسی همیشه شروع یک دوره عطف و تغییر منجر به سلسله پیروزی های پیشرفت نیست. یاس حالتی است که باید از آن ترسید. چرا فکر نمی کند؟! کسی می داند؟ خودش هم به دنبال نشانه های خاص زندگی اش نیست. باید که به دنبال زندگی خود بود، باید یاد بگیرد که سخت گیر نباشد، عیب جو نباشد، روزگارش سپری شده و دیگر مجال و توانی نیست که چنین چیزهایی را برای او توضیح داد. جای تاریک، البته که سهمناک است و هیچ شک خوش یمنی هم در کار نیست که او را نجات دهد. روزگار سپری شده اندیشه رها از قید و بند و سیطره عوامیت، باعث می شود تا فکر فقر بیشتر آزارت دهد. سیطره عوامیت راه انسداد را پیش می کشد و البته که چند نفری که زورشان بیشتر است بازی را می برند، حتما قرار است برایت چند شعر زخم خورده و خونین هم بگویند و این چنین است که نمی شود از عوام انتظار داشت تا از حالت تفکر پشت سر هم به مسایل روزانه خارج شود. والا زورت که نمی رسد، همان گوشه در درون خود می شکنی. گوشه ای می خزی. قدری گریه می کنی. به حال خودت به حال همان همشاگردی خیلی سال پیش کن. کمکی می خواهی نذر درویش! گوشه ای می نشینی و کز می کنی و دیگر نمی توانند از تو انتظار داشته باشند. اولش به تو بر می خورد، شک می کنی که نکند به آنها همین روش می چسبد؟! آرام آرام گوشه گیر می شوی و در درون خودت برای خودت ثانیه ها را می شماری تا مرگ. تا اندوه آخر زندگی. تا بی نهایت روزها را می شماری و می بینی که کم هم نیستند. پایانی با شکوه که در انتظارت نیست، همین روزها را می چسبی کاری می کنی و جلو می آیی، دلت برای آنها می گیرد. چگونه در خود فرو رفته اند؟ چگونه نمی خواهند بدانند؟ حدیث مطرب و می، راز دهر در برابرت می ماندف کلمات ماسیده ای می نویسی. دلت خوش است که برای خودش معرکه اند. همین چند نفر اطراف هم از تو دور می شوند. گوشه ای می خزی. گوشه ای می میری. بی انتها. احتضاری که تمام نمی شود. اندکی روزها را تجربه می کنی. بعضی شب ها را بیدار می مانی، همین قدر از غم و اندوه روشن اندیشی برای تو کافی است، چرا که نمی خواهی که هیچ اصلا زورش نیست که با این جماعت در بیفتی و به زور با راز وجود و شب تاریک اندوهناک نقد آشنایشان کنی. می روی در یک برهوت. معلوم نیست برای خودت هستی یا لا اقل برای دیگری. مانیفستی صادر می کنی. سعی می کنی جملات را درست بچینی نمی شود. حال دگرگون آدمی همیشه منتج به نتایج خوش یمن نمی شود. گریه می کنی، قدری آرام می شوی. قدری مایوس تر. می خندی، لحظه ای رها می شوی، رهاتر می شوی، به حال خودت رهایت می کنند! بی خیال می شوی. گریه کنی بهتر است. می روی دنبال گریه های پر چگال! والا حسش نیست؟ نه زورش نیست. به انتها رسیده ای. اندوه مقوله ای است جمعی، و فقط به همین روش به دست می آید و تو هم چندان در زندگی ات که هر چه فکر می کنی سریع گذشته، چاره ای جز تنهایی نداشته ای. سکوتی ممتد همه چیز را فرا گرفته است. همه چیز از دیدگاه تو در زمانه تو در نوعی رخوت و نوعی کاستی فرو رفته، این طوری گویا دیر رسیده بودی. تو چیز زیادی نمی خواستی جز تکرار نویسندگانی که دیگر برای ما و این زمانه ی پر شر و شور، عهد باستانی محسوب می شوند. همین است دیگر همه چیز دور و بر عکس و اتلیه می چرخد. بگذریم. دور و برت را تعفن می گیرد و تکراری که از جنس تکرار حماسه ها نیست. دلم نوشتن می خواهد، بلد نیستم. دلم خواندن می خواهد، آن را که دیگر از همه بیشتر بلد نبودم، کنج دلم خاطره امنیت زندگی با عامه شعله می کشد می سوزد، نیمه راه رفته، مسکین و گوشه نشین، می خوانم و برای همیشه قید خیلی چیز ها را می زنم.

پی نوشت:

مدتی است گریه می کنم. بد نیست، راحت ترم، اگر یکی دو دوز بیشعوری کمتر ببینم بهتر است.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *