سه روز پیش بود که دوباره برای بار چندم، وقتی به سمت چاه آمدند، کسی ان جا نبود و می توانستند در مورد چیزهایی که قبل از حادثه بر آنها گذشته بود با هم حرف بزنند. چاه عمق تنهایی ان دو را نشان می داد. می آمدند و ته چاه را با هم نگاه می کردند. می فهمیدند که کسی نیست، به آنها خوش می گذشت. در مورد بسیاری از حرف ها با هم صحبت می کردند. موضوع های مختلف. این طور می شد که نمی توانستند از هم فاصله بگیرند. دوباره مرور می کردند که قبل از حادثه چطور می توانستند مانع آن شوند.
یک بار، وقتی آن طرف ها می گشتند و سعی می کردند با هم در مورد موضوعی کوتاه بیایند، مردی را دیدند که از دور آمد و وقتی به آنها نزدیک شد، خنده ای عجیب کرد و از آنها نام و نشانی آنها را پرس و جو کرد.
مرد عجیب، تلاش می کرد تا بیشتر در مورد آنها بداند ولی آنها تلاش داشتند تا زیاد خود را معرفی نکنند، بلکه با ناشناس ماندن بتوانند بهتر در مورد چیز ها با هم فکر کنند. روز حادثه یکی از اهالی آن اطراف یک روسری نزدیک چاه پیدا کرده بود.
یک روز من این مرد عجیب را اطراف ان چاه دیده بودم. هوا آن روز آرام و ساکت بود. نزدیک شدم و در اهالی که کم کم از تاریک شدن منطقه آن چاه در غروب می ترسیدم و می خواستم از منطقه دور شوم، و بروم به یک باره دیدم آن مرد عجیب پشت سر من است. یک لحظه به خودم لرزیدم. با صدای عجیبی گفت: “تو هم دنبال کسی می گردی آمدی این جا؟” گفتم :نه. ناگهان با صدایی آرام و عجیب گفت: “نمی شود. چیزی که تو فکر می کنی نمی شود!”. یعنی آن پیرمرد عجیب چیزی نمی دانس؟. من که متعجب مانده بودم که از کجا چنین چیزهایی را می داند. شاید هم کسی که تا این جا می آید، حتما به بن بستی رسیده و این مرد عجیب و غریب هم که معمولا نزدیک غروب آن طرف ها پرسه می زد، مرد غریبه سر و صدایی هم به راه نمی انداخت که مثلا خودش دنبال کسی یا چیزی باشد. ولی بعضا توسط بعضی افراد که نزدیک آن چاه رفته بودند، او را دیده بودند. نشسته بودم روی یک سنگ، برای چند لحظه نفسی چاق کنم. خوب باید اطراف را می گشتم. ولی برای امروز وقتی نبود. قضیه مال من یک گل سر بود. وقتی برگشته بودم کسی دنبال گل سرش را گرفته بود. باید مدتی اطراف چاه را گشتم ولی مگر این مرد غریبه می گذاشت درست و حسابی جست و جو کنی؟