کاروانسرا(۹)

مقدمه:

عدالت این است که من حقوق دیگری را رعایت کنم. چه موقعی این امر در حکم نوعی تقواست؟hegel موقعی که من آن را دستور رفتار خویش بدانم، نه به دلیل این که دولت چنین می خواهد  بلکه فقط به دلیل این که چنین چیزی یک وظیفه است، و چون چنین است که دیگر الزام دولتی در کار نیست بلکه قانون اخلاقی در کار است- انجام دادن وظایفی از نوع دوم، به عنوان مثال، احسان کردن به صورت مشارکت در هزینه نگهداری بینوایانت یا ایجاد بنگاه های درمانی را نمی توان به صورت در خواست فرد از فرد از دولت خواست، بلکه فقط به صورت وظیفه ای  که به گردن همه شهروندان است  می توان درخواست کرد. نیکوکاری و احسان در هر صورت وظیفه ای است که از قانون اخلاقی تبعیت ئمی کند.  (هگل، ۱۳۸۶، ص ۶۹)

همچنین در مصاحبه ای، روزنامه دی ولت از پوپر می پرسد: یعنی شما به پشرفت عدالت اعتقاد دارید؟

پوپر:  گاهی مساله بر سر عدالت خواهی مربوط به داد گستری است. {در این باره باید بگویم} به هر اندازه که جامعه بزرگتر باشد، برقراری عدالت مشکل تر خواهد بود. شاید بشود عدالت  را در یک ده راحت تر اجرا کرد تا در یک شهر بزرگ. همچنین شاید بتوان از تحقیر  و توهین یا سایر روش های ناعادلانه ی تعقیب و پیگرد پیشگیری کرد. اما با در نظر گرفتن بزرگی و پیچیدگی جوامع ما، بر این نظرم که در هیچ زمانی، مثل دوران ما، انسان تا این اندازه در تلاش نبوده که قوانین را هر چه عادلانه تر و انسانی تر کند. (پوپر،۱۳۹۰، ص ۷۴)

 

amoo ughliبه ناگهان، نزدیک او یکی با یک نی نشست و شروع کرد به زدن. شروع کرد به زدن هر چی بلد بود. علی رفت توی فکر که این دیگه چه آدمیه. اومده بغل دستش داره نی می زنه. دست رو شانه اش گذاشت. مرد برای لحظاتی نی زدن را کنار گذاشت. شروع کرد به لبخند زدن. سلامی به هم کردند و بعد هم اسم یکدیگر را پرسیدند. علی و حسین.

علی از وقتی از کاروانسرا آمده بود بیرون و آن صحنه هزار آتش را در خیال خودش دیده بود، فهمیده بود که می تواند لااقل بخشی از آرزوهایش را برآورده سازد.به مدرسه و درس دادن می اندیشید. نی خودش را نشان داد. حسین  آن را گرفت برانداز کرد. شروع کرد به زدن. با نغمه ی عجیب نی،علی یاد مکتبخانه ها افتاد. یاد جایی که می توان آموخت، علی کتابچه های خودش را همراه خودش آورده بود. توی یک کیسه بود. خوش و بشی با هم کردند، از هم تشکر کردند و از هم جدا شدند. به طرز عجیبی چندان هم با هم حرف نزدند، علی باید می رفت.حالا دیگر علی دوباره به تنهایی در بندر برای خودش قدم می زد.توی فکر یک مدرسه بود.

عکس: حیدر عمو اوغلی

منبع:

پوپر، کارل. (۱۳۹۰). می دانم که هیچ نمیدانم. گفت و گوهایی درباره سیاست، فیزیک و فلسفه. ترجمه پرویز دستمالچی. نشر ققنوس.

هگل. گئورگ، ویلهلم فردریش.(۱۳۸۶). استقرار شریعت در مذهب مسیح. ترجمه باقر پرهام. نشر آگاه

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *