روزی بود که سایه ها هجوم می آورند. روزی بود که بی نشانی بهتر بود. روزی بود که شب خودش را ظهر معنا می کرد. وقتی صبر نیست، چیزی را نمی توان برای خود بهتر کرد. درست است که چنین مطلبی به ذهن می رسد. ولی ساختار و ذهن متروک از شنیدن ایده های تازه، جایی برای صبر نمی گذارد. به گوشه ای می خزی و لحظه هایت را می شماری. نبود و نخواستن تنها راه چاره نیست. با دیدن خالی هم نمی توان امیدوار بشد. در نتیجه قلم می نویسد تا کاستی ها را روایت کند. قلم می نویسد تا زخم های درون از خونریزی اندک زمانی بیفتند. قلم تنها راه و ابزار است. این طور بسیاری از چیزهای ندیده هم، آرام آرام در ذهنت جمع می شوند. می خواهی که راحت تر باشی. و قدری با دیگران سخن بگویی. قدری در مورد آنها بدانی. چاره های آن ها را برای خودت در ذهن بهبود ببخشی بلکه بتوان با حقیقت کنار آمد.