کوچه

زمان برای آن که بیهوده به جلو می رود، بی دلیل نشانه گذاری شده است، آمده است که بماند. ثانیه ها را برای بی برنامه ها شمردن کاری راحت است. روز به روز اوضاع بدتر می شد و چنین چیزی که بر زندگی او سیطره افکنده بود، باعث می شد تا خود را هر روز در محاصره افکاری ببیند که نمی توانست از آنها جدا شود. این افکار او را محاصره کرده بودند. نزدیک ظهر، در برای اولین بار در طول روز باز شد و کسی وارد اتاق شد و از احوالش پرسید. می دانست که شاید برای بعضی اوقات می تواند بهتر فکر کند با این حال، فکر برای شناخت چیزهایی که در ذهن او شروع به ازدحام کرده بودند، لازم بود. باید همه چیز را کنار می گذاشت و به این چیزها فکر می کرد. راهی که رفته بود و دیگر آمدن و رفتن افراد در اتاقش را هم حس نمی کرد. بیرون باران می بارید و این که چرا بعضی مردم این طور در مورد روزگار و نحوه زندگی فکر می کنند، او را آزار می داد. این دسته از افراد همیشه برای خودش محورهایی را در تفکر برای تجزیه و تحلیل کردن دارد. روزهایی می شد که تنها در اتاق می نشست و فکر می کرد به این که چطور بعضی هستند که به همین حداقل هم راضی اند؟ چطور می شود که آدم ها دیگر از یک جا به بعد در زندگی خود کوتاه می آیند و عقب نشینی می کنند این که دقیقا نمی دانی از کدام نقطه در طبقه بندی افراد اطرافت خود، کار را شروع کنی و کمتر نسبت به تصمیم گیری های آنها حرص بخوری و راحت تر باشی با دنیای اطرافت با زندگی دیگران که این گونه دلشکسته به کار خود ادامه می دهند. می توان در طول مدت تفکر، نقطه ای از فکر را انتخاب کرد و با صراحت در مورد دلشکستگی مردم اطرافت راحت تر فکر کنی.

دورادور اخباری به گوشش می رسید. این که فلانی چه اتفاقی برایش افتاده یا شخص دیگری در تنگنای زندگی قرار گرفته است و مشکلات او را احاطه کرده اند و کسی نیست که به او کمک کند. نمی دانست چطور می تواند برای خودش مساله را حل کند که افرادی که اطرافش می باشند، تا این حد زجر نکشند.

سایه ها و پرنده های دور و نزدیک در کوچه با او صحبت می کردند و او دلخوش به این بود که هم صحبتی دارد. جنس جهان مادی و اطرافی که رو به تخریب بود و شهری که دیگر نمی توانست با مشکلات مردمش کنار بیاید، او را به زحمت می انداخت کمی بیشتر غصه بخورد و بداند که برای بالاتر رفتن از نردبان  آگاهی، همیشه باید غصه خورد. همیشه باید اندوه را در زندگی شخصی ضمیمه کارها کرد تا لااقل از نتیجه کارها و تلاش هایی که نمی شود به سرانجام برسند، جا نخورد و همین باعث شده بود تا به مرور زمان، با این اندوه، انس بگیرد. روز را بهتر بشناسد. شب را برای خودش خوب بشناسد. آسان تر می توانست در اتاق تنهایی به سرنوشت خود و اطرافیانش فکر کند.

بیرون از ذهن او، با ندیدن افراد کنار آمده بود. نبود مشکلات برای بعضی و هلهله خنده دار آنها ناشی از بی مشکلی، باعث شده بود تا قدری گوشه گیر شود و نتواند ان طور که می خواهد در هنگام صحبت کردن، منظور خود را برساند.

بیرون خانه در فاصله ای دور از کوچه ای دور افتاده، کسی از دور می آمد و با خودش غذایی هم آورده بود که بعد از یک روز بی خیالی و گوشه نشینی بخورند بلکه بشود تصمیم بگیرد به این طور چیزها فکر نکند. البته به قول همین سایه که از دور می آمد. لحظه های بی شمار تنهایی با ورود به کوچه، قطع می شدند، میانه های کوچه به هم رسیدند، از حال او پرسید و این که نمی تواند برای خودش راه حلی پیدا کند کمی واهمه را به آن که برایش غذا آورده بود، القا می کرد.

بیرون از خانه، در کوچه دور افتاده از خیابان اصلی، چند خانه قدیمی کنار هم قرار گرفته بودند که هر کدام، داستان و روایت خاصی برای خودشان داشتند. در خانه اول، سال ها پیش یک معلم زندگی می کرد که البته عادت داشت صبح ها زود تر از همه اعضای مدرسه، مدیر و ناظم و غیره خود را به مدرسه برساند و هم صحبت تنهایی کلاس در یک صبح پاییزی یا زمستانی شود تا دانش آموزان بیایند. کنار خانه معلم، پیشه وری زندگی می کرد که دلش خوش بود که این اطراف او را می شناسد و درآمدی بخور و نمیر داشت و با آن زندگی خود و زن و بچه اش را می گذارند. بغل این خانه، خانه ی یک آهنگر قدیمی بود که تمام روز را با سر و صدا با آهن ور می رفت و شب که به خانه می رسید، دیگر حوصله نداشت که فردی عجیب و غریب، مثل من را در کوچه ببیند که تمام روز را در خانه ای قدیمی، به تنهایی سر کرده ام و دنبال این بوده ام که ببینم چه می شود روی کاغذ نوشت بلکه از درد خود و اطرافیانم بگویم. یعنی این برداشت را من از نوع برخوردش در چند شب که در کوچه قدم می زدم، به ذهنم رسید. برای او، امثال من که در این کوچه قدیمی و دور افتاده پناه گرفته بودند، همیشه مایه تمسخر و مضحکه می بودند و قدری هم نظمی را که هر روز در زندگی آنها حاکم بود، به هم می زدم.

بعد از خانه آهنگر، یک خرابه بود، یعنی یک خانه بود که خرابش کرده بودند و که دوباره از نو چیز دیگری بسازند ولی خب کار را ادامه نداده بودند،  این خرابه یک بار ناجی من هم شد. یعنی یک بار به این کسی که از دور می آمد تا تنهایی من را با غذایی التیام بخشد و فکری به حالم کند، گفتم که غذا را سر ظهر همانجا بگذارد و برود، من خودم را تا خرابه می رسانم و آن را بر می دارد و دور و بر خانه من، سر و کله اش پیدایش نشود تا آهنگر شب بفهمد و برود توی نخ ما که این چه جور تنهایی است که اساسا همیشه باید به این روش مضحک برطرف شود.

بعد از ظهر، وقت شناخت است. وقت این است که بفهمی روز را چه کاری کرده ای. البته تمام تلاش من این بود راحت تر با این نوع تنهایی کنار بیایم. لبخندی کوتاه که شاید از توصیف رابطه عجیب من با این آهنگر یا آن معلم قدیمی که دیگر مرده بود، بر لبان خواننده نقش می بندد، آرام آرام محو می شود، اگر باز در مورد این بگویم که غروب ها از پنجره قدیمی این خانه، کوچه را می پاییدم. البته کوچه جز گذر گربه ای چیزی به خود نمی دید و من تنها در کنار خیالات و افکار خودم، نشسته بودم و گاهی هم به آسمان نگاه می کردم که اگر پاییز بود، چقدر ابر در آن جمع شده یا اگر تابستان بود، چه موقع از گرما تهی می شود و شامگاه آغاز می گردد.

صدای ماشین ها و عبورشان از دور می آمد. من مدتی بود که دیگر جزء این جماعت نبودم، نه فکری به آینده می کردم، نه به این فکر می کردم که می شود از این دو راهی تصمیم عبور کرد و کار تازه ای را آغاز کرد و نه اصلا به دنبال طرح تازه ای برای زندگی ام بودم. نبود آدم های مناسب در اطراف فرد، او را به مرور به تنهایی خاصی فرو می برد که باعث می شود تا کمتر در تصمیم گیریها مناسب عمل کند.

شب که می شد صدای دعوای زن آهنگر و آهنگر، برای خودش، داستانی بود. فقر بود و نبود خیلی چیزهای دیگر، ما را چپانده بود توی این خانه های قدیمی. فکر در مورد این که بقیه افراد من کمتر به این چیزها فکر می کنند، باعث شد تا تلخی خاصی در گلویم بپیچد و بغض خود را فرو بدهم.

با این حال، فکر می کنم کسی که در مورد رازهای زندگی فکر می کند باید کم کم یاد بگیرد که از یک جایی به بعد، دیگر اوضاع هر روز بهتر نمی شود. هر روز بدتر می شود. دیگر شناخت ثانیه و یا ضربه های آونگ نباید برای چنین اشخاص معنای خاصی بدهم. آدمی است دیگر گاهی باید از دست گیر افتادن در محدودیت های زمانی خلاص شود تا بتواند راحت تر فکر کند.

این که نتوانیم افکار خود را در مورد سرنوشت معلم قدیمی که در مورد صبح و طلوع آفتاب در کلاس فکر می کرد، جمع و جور کنیم دلیلی بر ای نیست که خود را ببازیم. می شود آرام آرام فکر کردن را یاد گرفت. حال و روز آدم هایی مثل من، تنها در یک خانه قدیمی، که به گذشت زمان فکر می کنند و برای خودشان چیزی هم می نویسند، همیشه خوب نیست که بتوانند روی این دسته از افراد، که افرادی خاص می باشند، تمرکز کنند و بتوانند ویژگی های شخصیتی آنها را در نوشته های خود، انعکاس دهند. فکر بی خاصیت در مورد رازهای زندگی و این که نمی توان در این جهان زندگی کرد، مگر آن که حتما با افراد دیگر رابطه داشت، باعث می شد تا زمان را برای برقراری ارتباط با مرد آهنگر از دست بدهم، مرد آهنگر، مرد زحمتکشی بود و دیدن چهره تکیده او در ساعات پایانی شب در کوچه، وقتی مهمانی را بدرقه می کرد یا به هر دلیل دیگر لحظاتی در کوچه بود،  یک فرصت بود که حداقل چیز شاعرانه ای در ذهن من نقش ببندد و چیزی بنویسم. روز که به تنهایی می گذشت، شب ها، تنهایی مرد آهنگر هم رویش. تنهایی نوعی فرصت است که باعث می شود، از آدم ها کمتر توقع داشته باشی و با آن ها راحت تر صحبت کنی و کنار بیایی. چون چاره ای غیر از این نیست

یکی از روزهایی که  در میانه های کوچه ایستاده بودم و دیگر معلوم نبود که کی به خانه قدیمی بر می گردم و افکارم را روی کاغذ می آوردم. هوس کردم وسط کوچه در گرمای داغ تابستان روی آسفالت کوچه بنشینم، دیدار مرد آهنگر در این موقع از روز کمتر امکان داشت . از این جهت دلم را به دریا زدم و مثل کسایی که  می خواهند ذن یا مدیتیشن برای خودشان اجرا کنند، روی زمین داغ نشستم ببینم چقدر دوام می آورم در گرمای تابستان و آسفالت داغ. غذا هم از دور داشت می رسید. یعنی آن فردی که برای تهیه غذا در نظر گرفته بودم، داشت می آمد. فردی که برای این که در این دسته از مواقع که بی خیالم و به این خانه بسیار قدیمی می آیم، غذایی برایم تهیه کند چون چیزی از گذشت زمان را نمی فهمم. ولی به هر حال نشد و خاک آلوده به خانه بازگشتم.

چند ساعتی گذشت و چند کتاب را نگاه کرده بودم، روز گرمی دیدن از مردم به پایان خود داشت نزدیک می شد بسیاری از فضاهای بی حواس بودن و فضاهای بی آینده بودن برای افرادی رخ می دهد که چندان برنامه ای برای آینده ندارند، ولی مگر غم می گذارد این دسته از افراد به آسانی ذهن  خود را متمرکز کنند و کمتر به آینده فکر بکنند و روی زمان حال تمرکز کنند.

سخت گرفتن به خود وقتی می تواند شما را از ترس از آینده جدا کند که بتوانید ابتدا روی مسائل زمان حال، فکر کنید. برای این کار نیاز به کسی دارید که در مورد این مسائل آگاهی لازم را داشته باشد.

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *