مقدمه:
تولستوی هیچ ترتیب خاصی در بیان افکار فلسفی و اجتماعی خود منظور نداشته اصول عقاید او در میان گفتارش پراکنده است او را نمی توان از فلاسفه مذهب خاص و موسس طریقه معین شمرد. طالب حقیقت و جویای روشنایی بوده است و نخواسته است که با تنظیمات اقوال خود را محل قول سازد. برای ما ایرانیان که غرق افکار فلسفی و عرفانی و شعری هستیم اکثر مطالب تولستوی تازگی ندارد، لکن شرح حال او که به دقت تمام تحول و تطور او را نشان می دهد. نظیر حالات عرفای بزرگ ایران مثل سنایی و عطار و مولوی و عراقی است که مختصر ترجمه احوال انها در دست است حاکی از انقلاب روحی عظیمی است و متاسفانه بر جزیات نفوس احوال آنها استحضاری نداریم. زندگانی تولستوی را می توان نمونه از آن احوال افسانه مانند دانست. (یاسمی، ۱۳۱۰)
تولستوی اعتقاد داشت که آموزش “یکی از مهم ترین تلاش های زندگی است” او به تعلیم و تربیت به روشی عملی، صریح و رک و راست می نگریست و اعتقاد داشت که باید به جدی ترین روش انجام شود: من به عنوان یک معلم در مدرسه ام یکبار بهدو سوال برخوردم : ۱) چه چیزی باید درس بدهم؟ و ۲) چگونه باید آن را درس بدهم؟ برای این که به این سوالات پاسخ بدهد، تولستوی به دنبال روش ها و محتوایی بود که حاضر و اماده در برابر دانش آموزان ارائه شود. او این کار را برای یک معلم ضروری می دانست، با این حال، او نمی توانست “متقاعد شود که آنچه آموزش داده است خدشه دار یا زاید نیست.” تولستوی اعتقاد داشت که تنبیه، یادگیری برای جایزه و پاداش، رقابت و اینکه پنداری وجود دارد که باید برای دانش آموزان جا بیفتد “تا به مزیتی از جهان دست یابند”، همگی خطایند. برای تولستوی “آموزش به عنوان قالب گیری افراد آن هم در قالب های مشخص،کاری نامشروع، غیر ممکن و بی حاصل است. به جای آن، خود فرد باید کار کند و در کل آموزش هم یک فعالیت انسانی است که مبنای آن بر تمایل برای یکسانی و براری است و نیز گرایش پشروی در دانش است. “(مولین، ۲۰۰۸)
Moulin DAN)2008) Leo Tolstoy the spiritual educator International Journal of Children’s Spirituality Volume 13, Issue 4
یاسمی رشید.(۱۳۱۰). احوال تولستوی. شرق فروردین ۱۳۱۰ شماره ۴
برگرفته از کتاب اعتراف من اثر تولستوی
نمی دانستم در پی چه هستم. از زندگی می هراسیدم، از یک سو از آن می گریختم و از سویی دیگر به دنیال هدفی آن را می کاویدم .
تمامی این ماجرا زمانی رخ داد که همه نیکبختی های ممکن در جهان برایم فراهم بود، آخر هنوز پنجاه سالم نشده بود، همسری داشتم مهربان و بزرگوار که به من عشق می ورزید. فرزندانی خوب و ثروتی فراوان داشتم که بی هیچ تلاشی فزونی می یافت. آشنایان و دوستانم بیش از گذشته برایم احترام قایل می شدند و غریبه ها چنان مرا می ستودند که بی هیچ گزافه گویی باور داشتم که شهرت من در سراسر آفاق پیچیده است. در آن حال دیوانه یا بیمار جسمی نبودم، بر عکس چنان نیروی اخلاقی و جسمی وجودم را آکنده بود که در هیچ یک از هم سن و سال های من مشاهده نشده است و چنان قوی بودم که در فصل درو دوش به دوش کشاورزان کار می کردم. از جنبه فکری نیز هشت ساعت تمام می توانستم بی هیچ احساس ناراحتی یک سره به فعالیت بپردازم.
در چنین وضع و حالی حس می کردم که دیگر ادامه زندگی برایم ممکن نیست و چون از مرگ می هراسیدم تمام روز و وقت خود را صرف کار کردن می کردم تا خود را نکشم. شاید بشود این وضعیت را چنین شرح داد: زندگی من جز شوخی شرورانه و ابلهانه ای بیش نبود که کسی پنهانی ریسمان آن را به حرکت در می آورد.”
با آن که این فرد دیگر ، یعنی آفرینشگر خویش را نمی پذیرفتم پیوسته غرق در اندیشه بودم که کسی مرا با زندگی در این عالم به بازی و سخره گرفته است و این احساس ، ذهن مرا مشوش می کرد. بی اراده به نظرم می رسید که این “فرد دیگر” جایی دیگر زندگی می کند و این شگفتی و درماندگی من برایش بسی لذت بخش است.
تولستوی لئون.(۱۳۸۵). اعتراف من. ترجمه سعید فیروز آبادی. نشر جامی. صص ۸۹-۹۰