قصیده از ابوحنیفه اسکافی(قرن پنجم هجری)
چو مرد(man) باشد بر کار و بخت(chance) باشد یار(
ز خاک تیره نماید بخلق(poeple) زر عیار
فلک به چشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد ز بهر خردی کار
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر در آید و گردد اسیر بخت سوار
بقاب قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمراد در چشم خویش وحشت غار
بزرگ(big) باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال(year) تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی دان دولت و درش محک
بعون کوشش(effort) بر درش مرد یابد بار
زهر که آید کاری(some work?) درو پدید بود
چنان کز آیینه(mirror) پیدا بود ترا دیدار
پگاه خاستن آمد نشان مرد درو
که روز ابر همی باز به رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان
هزار کاخ(castle) فزون کرد با ز می هموار
چو بزم خسرو وان رزم وی بدیده وی
نشاط و نصرتش افزون تر(more and more) از شمار شمار
همان که داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را بصد مسمار(pin)
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
همو بد آمد خود ببند از به آمد کار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیات سود
مگر کلیله و دمنه نخوانده ای ده بار(ten times)
چو رای عالی چونان صواب دید که باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار
دبیر سیاقی، محمد.(۱۳۳۴).گنج بازیافته، بخش نخست شامل احوال و اشعار.سازمان انتشاراتی اشرفی. گنج بازیافته. ص ۹۴