در اتاق های خودم، چندان خبری نبود، جز سایه روشن ها. جز سایه هایی که با من حرف می زدند. دیگر شب بود و چراغی روشن کردم. به قدری که فقط جلوی خودم روی ورقه ها را ببینم. این که در دنیای برق و دستاورد های الکترونیک، با خودم چراغ نفتی به این خانه آورده بودم جای سوال ندارد. گاهی آدمی بی خیال گذشته های دور نمی شود و سعی می کند با ساختن فضاهای قدیمی برای خودش، فرصتی را فراهم کند تا بتواند در مورد چیزهایی بنویسد که قبلا برای کسی در ذهنش مرور نشده است. بودن در این جهان و منظور ما از سرنوشت چیست؟ سرنوشت معلم، جالب بود. او روزی دیگر نیامده بود. یعنی ذات الریه گرفت و دیگر هم نیامد. بعد از او تاریخ گفتن برای بعضی، ذات الریه گرفت. تفسیر کردن تاریخ به روش که دلخواه ما است می تواند برای ما در ادامه دردسر ایجاد کند. نبودن در این فضاهایی مثل فضای معلم قدیمی مرحوم، می تواند ما را به مرور زمان دچار نوعی یکنواختی حتی در صحبت کردن کند. حتی در نوع برداشت های خود از مسائل مربوط به شناخت دچار اشتباه می شویم. اتاق های خانه را باید آراست. حتی با چیزهای ارزان قیمت هم می توان فکری برای آراستن خانه کرد. افرادی که فقط به تحقق آرزوهای خودشان می اندیشند، کتاب ها را سریع می خوانند و چیزی برای ارائه می کنند. این کار هم خوشایند نیست. شروع کردم با خودکار روی ورقه ای، در مورد ایده جدیدی نوشتن. نمی توانستم فکر کنم که باید آن شب را بدون ایده پردازی طی کنم.
مرد معلم وقتی مرد، چند نفری آمدند شیون کردند و رفتند. نمی دانم به چه دلیل اسباب و اثاثیه را تخلیه نکرده اند. یکی دو بار برای تمیز کردن آمده بودند! جالب بود یعنی هم فکر من هم در این اطراف بود؟ حتما بود. مردم گرفتاری های خودشان را دارند و فکر می کنم که هنوز عاطفه نمرده است و می شود بحث هایی را در میان گذاشت. حتما باید در مورد نیکی کردن به دیگران، ایده هایی در ذهن معلم وجود می داشت که حتی برای تمیز کردن خانه اش آمده بودند. با این حال تا فرصت بعدی که برای تمیز کردن اثاثیه اش بیایند، قدری غبار روی اثاثیه نشسته بود. اتاق های معلم زنده بودند. حتی می توان قهقهه دانش آموزان را وقتی در مورد بی عرضگی یکی از شاهان سخن می گفت، شنید. مرد معلم برای خودش کسی بود. من هم در نور چراغ نشسته بودم و ایده های جالبی به ذهنم می رسد. طرح داستانی را در ذهنم می ریختم. حتی طرح یک رمان به ذهنم رسید. تاریخ مملو است از بی عرضگی های پادشاهان و شکست های خنده دار آنها. ایده امشب که با چراغ نفتی باید ان را می نوشستم و نمی خواستم چراغ برقی! را روشن کنم، در مورد تفسیر تاریخ بود.