دزدکی

به هر جا که گویی زمان ندارد سر زدم جایی که بتوانم با آگاهی، راز خود را بگویم. کجا بهترین بود برای رویارویی من با خودم؟ عمق تنهایی…یک نفس عمیق…یک آه…آینه… کنار یک آتش در خرابه ای که میان ساختمان های بلند محاصره شده است؟ پرسه زدن در جاده های متروک حومه شهر؟ یا پشت ستون های یک بنای باستانی؟ راستی چند بار آگاهی، در این افق یا پشت این ستون ها تکیه داده و کسی دزدکی او را دیده و بعد هم آگاهی از دیدن سایه اش هراسیده  و به پشت پرده ها پناه برده. باید جایی باشد که رسوایی راز را برتابد و پنهان سازد. آن هنگام که نور به تندی خواهد وزید و میان ما و آگاهی را وزش شرمساری از بی تدبیری و مواخذه فرا خواهد گرفت. باز فکر می کنم که برای خودش لحظه ای است ماندگار. فکر یک تغییر. که البته اگر از آن تبعیت نشود زندگی بر ما دشوار می شود. طمع ذهن را از هم می گسلد، خودخواهی هم بر مشکلات می افزاید، بر عکس صبر، درها بر ورود آگاهی به ذهن و کالبد و روح می گشاید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *