از بستگان ساسان
خاطره ات همچو پروانه ای سر زده از پنجره آمد. اشک شمع روی میز را چشید. بر سایه ام روی دیوار و بعد میان نت ها نشست بعد گوشه ای از کلمات را بر گرفت. تا لحظه ای دست از اندیشدن به بطن خاطره ها بردارم زمزمه مکرر زمان و آهی که روزگار می کشید همیشه در پیش روی من است. باز باید از شمع بگویم؟ نه گویا این بار پاهای تب دار پروانه یاد نشستن روی لبان شهیدی را در یک دشت کرده بود. پاهای پروانه چه داغ بود. معلوم است هنوز هم کسی هست که یاد آن ها را بکند. یاد ما را پایدار…نقطه ای در دور می درخشد… با این معنای تازه از زندگی در دست، می رویم به آینده.