متن و کوچه

دم کوچه ای دوردست، پسرکی دست فروش با خواهرش نشسته و عبرت می فروشد. هر بار که عبارتی از رهگذری می شنود آن را یادداشت می کند ولی امروز خیلی هم سر حال نیست…شاید چیزی تازه از کسی نشنیده است. یادداشت کردن غرولند های تکراری چندان هم جالب نیست. شمعی جلوی او روشن است…

.

.

.

متنی که نیمه تمام می ماند و شاید در فردایی دور دست تمام شود…

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *