محمد ابن ابی عامر پس از آن که همه دشمنان و رقیبان خود را از میان برداشت، یکه تاز میدان شد و چون بر سپاه نیز چنگ انداخت صاحب عالیترین قدرت ها گردید. دیگر در سراسر دولت و دربار منازعی نداشت. خلیفه هشام الموید از آن پس جز بازیچه دست او نبود که ابن ابی عامر می توانست او را به هر سو که خواهد براند.
اما محمد ابن ابی عامر به آن چه تاکنون به دست آورده بود قانع نبود و با آن که در این ایام در فکر آن نبود که خلافت قانونی هشام را از آن خود کند ولی دلش می خواست در زی و زینت یک پادشاه حقیقت زندگی نماید و از ابهت و شکوه و عظمت خلافت بهره مند باشد.
محمد ابن ابی عامر بنای شهرک شاهانه جدیدی به نام مدینه الزاهره را در سال ۳۶۸ هجری قمری مصادف ۹۷۸ میلادی پی افکند. تا در جایی جدید از کینه توزان در امان باشد. در اوایل سال ۳۷۰ هجری قمری مصادف ۹۸۰ میلادی محمد ابن عامر به مدینه الزاهره نقل مکان کرد و برای خود از میان صقالبه و بربر نگهبانان خاص برگزید و قصر نوین خود را با نگهبانان خاص برگزید و قصر نوین خود را با نگهبانان و حاشیه احاطه نمود. با وجود مدینه الزاهره، دیگر مدینه الزهرای خلیفه از رونق بیفتاد. یعنی وزرا و بزرگان مملکت از قصر خلافت بیرون رفتند و مرکز قانونی خلافت در خاموشی فرو رفت.
“صبح” مادر خلیفه در برابر این دگرگونی چه موضعی داشت؟ در باب سرنوشت خلافت و سرنوشت فرزندش چه می اندیشید؟ بدون شک صبح در تمام این تحولات بزرگترین یاور ابن عامر بود… البته صبح بالاخره دریافت که مقصد و مقصود ابن ابی عامر چیست و چون خطر او را برای آینده پسرش و آینده خلافت به خوبی احساس کرد، به هم بر آمد و در اندوه فرورفت… عشقش بدل به کینه شد…صبح به وسیله یاران خود که با “ابن ابی عامر” کینه توزی داشتند دست به تبلیغ علیه او زد و متهمش ساخت که خلیفه شرعی را زندانی کرده و بر خلاف اراده و میل او فرمان می راند…
از طرفی “غالب” در این هنگام بزرگترین و کاردان ترین سرداران اندلس بود و در ثغر سپاهی گران داشت. پس به قتال سپاه ابن ابی عامر از جای بجنبید…ابن ابی عامر هم به جنگ او مصمم شد…غالب و لشکرش در نبرد دلیری ها نمودند و در آغاز پیروزی از آنان بود، ولی به ناگاه غالب مرده از اسب فرو افتاد و کس سبب فرو افتادن او ندانست زیرا به دست کسی کشته نشده بود. خلاصه که سرش را بریدند و نزد ابن ابی عامر بردند… فیلسوف ابن حزم، خود در این نبرد بوده است و “غالب” را مردی هشتاد ساله توصیف می کند.
ابن حزم سپس از اسب فرو افتادن غالب را چنین بیان می دارد که ” غالب اسب خود بجهانید و جبهه جنگ را رها کرد و به خندقی که در یک سوی لشکرگاه بود کناره گرفت، یارانش پنداشت که به قضای حاجت می رود. چون دیرامدئ جمعی بدان سوی اسب راندند، دیدند که از اسب به زیر افتاده و مرده است. در پیکر او هیچ نشانی از ضربت شمشیر یا تیر دیده نشد. اسبش نیز کنارش ایستاده بود و دهنه خود را می جوید. کس سبب مرگ او درنیافت. چون یارانش چنان دیدند هر یک به نحوی می خواست از کشته او بهره ای جوید. بعضی نزد ابن ابی عامر شتافتند و خبر بدادند. ابن ابی عامر باور نکرد تا کسی آمد و انگشتری او در آورد و دیگری دست او آورد و دیگری سر او را”
ابن ابی عامر قصاوت به حد اعلی رسانید و فرمان داد پیکر خصم دلیرش را مثله کردند و پرستش را از کاه بینباشت و بر در قصر قرطبه بیاویخت و سرش بر دروازه شهر الزاهره آویختند. فیلسوف ابن حزم که در آن ایام جوانی بوده به هنگام فرود آوردن سر و ویران کردن شهر در سال ۳۹۹ هجری قمری مصادف با ۱۰۰۸ میلادی خود آن را دیده است.
صص ۵۳۰-۵۳۱