مطلع یک نامه…
نمی دانم که سپید چیست. جز این نیست که شخص عاری از دانش به توست. نمی دانم که کجا می روم. می دانم که نمی دانم. فقط می دانم که بعد از این سپیدی برف تابستانی با چشم ترس زده شیر را باور خواهم کرد. هر چه می خواهد اتفاق بیفتد مهم نیست. فرآیند شناخت را تبصره خواهم زد. فرصتی هم برای حادثه های نادر قایل خواهم بود. خواهم دانست که در طرح جدیدی که از جهان دارم باید آگاهی بیشتر توسعه یابد. هر چه جمله مبهم است را به دلم راه خواهم داد، شاید یکی آنها را سر موقعش تصحیح کند. شاید املای کلمات را بهتر بشناسم.
می دانی که وقتی می نشینی و با من درد دل می کنی آن وقت دانایی به خیلی چیز ها را فراموش می کنم وقتی فکر می کنم که بعد از این هم می گذرد. جریان عاطفه بین من و تو شناخت ما دو تا را از جهان جلا می دهد. صیقل می دهد. پیش خودم فکر می کنم بعد از این هم زمان می آید و می رود. آن وقت در ذهنم یک لوح ساده خیالی را پر می کنم از کلماتی که فقط من و تو می فهمیم… البته شاید هم همه بدانند که معنی بعضی جملاتی که بین من و تو رد و بدل می شود چیست. ولی در عین حال، نمود دیگری پیدا می کند همه چیز برای من. وقتی با تو نشست و برخاست می کنم. فکر می کنم این طوری شاید همه چیز درست شود. شاید بر گردیم به روزهای قبل. به آن موقع گهگاه وصل بودیم به سرچشمه های خلاقیت. نوآوری را در چنگ داشتیم. می نشستیم پای جوی آب آرام زندگی را در آب می دیدیم…