مقدمه:
اشعار جدی جان دان نه شعر عشقی تصویری همچون شعر آوید است، نه گویای عشق آرمانی و الهی دانته می باشد نه به خواستگاری پترارک وابسته است. نه درباره دن و همسرش به عنوان دو فرد مجزا می باشد، بلکه درباره وحدت آن دو نفر است و این که آن وحدت چگونه به دست آمده و چگونه می توان آن را حفظ کرد. بنابراین صور خیال عینی نمی تواند نهاد دنیای آنان و رابطه و یا وحدتشان را تصویر کند. این یک رابطه انتزاعی میان دو عاشق است و تنها می توان درباره اش اندیشید. اگر چه اشعار و دنیای خودکفای او بیشتر به احساس سر و کار دارد تا با اندیشه، اما اشعار او را هنگامی خوب می فهمیم که آنها را حس کنیم و زمانی آنها را حس می کنیم که آنها را بفهمیم. (ابجدیان، ۱۳۸۲، ص ۱۹)
A FEVER.
by John Donne
O ! DO not die, for I shall hate
All women so, when thou art gone,
That thee I shall not celebrate,
When I remember thou wast one.
But yet thou canst not die, I know ;
To leave this world behind, is death ;
But when thou from this world wilt go,
The whole world vapours with thy breath.
Or if, when thou, the world’s soul, go’st,
It stay, ’tis but thy carcase then ;
The fairest woman, but thy ghost,
But corrupt worms, the worthiest men.
O wrangling schools, that search what fire
Shall burn this world, had none the wit
Unto this knowledge to aspire,
That this her feaver might be it?
And yet she cannot waste by this,
Nor long bear this torturing wrong,
For more corruption needful is,
To fuel such a fever long.
These burning fits but meteors be,
Whose matter in thee is soon spent ;
Thy beauty, and all parts, which are thee,
Are unchangeable firmament.
Yet ’twas of my mind, seizing thee,
Though it in thee cannot perséver ;
For I had rather owner be
Of thee one hour, than all else ever.
یک تب
****
آه از این دنیا مرو و رخت بر نکش
که اگر این چنین شود دیگر من را کینه خواهد بود
از تمام زنانی که
این چنینند مثل تو و می گذارند و می روند
زین رو،
چون تو ز میان روی
دگر تو را ستایش نخواهم کرد
حتی هر گاه که بیاد آورم
که تو برایم تنها و یکه بوده ای
باز دیگر ستایشت نخواهم کرد
می دانم…و این چنین است که می پذیرم که تو هرگز فنا نمی شوی
برای همگان،
از این دنیا سفر کردن، یعنی مرگ، یعنی نیستی
اما وقتی که تو از
این سرا رفته باشی
آنگاه تمام این جهان
با آخرین نفس تو
تبخیر می شود، سوی بالا می رود
و آندم که تو…تو ای روح این جهان
زین جهان رفته باشی
و هنوز جهان سر پا باشد انگاه
این جهان چیزی جز جسد تو نیست
تنها تویی که زیباترین دلارامی
و وقتی با تو هستم دیگر برای من
گران سنگ ترین مردان عالم هم
جز کرمهای فاسدی
نخواهند بود
مدرسه های پر قیل و قال را رها کن:
عالمانی که می خواهند بدانند
کدام آتش این جهان را
خواهد سوزاند،
آیا اصلا هیچ گونه فهمی ندارند؟
آیا آنها نمی خواهند مشتاقانه
این حقیقت را بپذیرند و بدانند
که
سوختن این جهان
به خاطر معشوق من است؟
اما هنوز او نمی تواند از بین برود
و نه تاب این مشکل زجر آور
برای طولانی مدت را دارد
چون فساد بیش نیاز است تا
آتش این تب را فزونی بخشد
این بیماری سوزان چیزی جز شهاب سنگ نیست
که تمام شعله های آن
در بدن زود فرو نشیند
زیبایی تو و تمام جانت
که وجود تو را شکل می دهد
همگی غیر قابل تغییر ند
مانند ستاره ها
من در ذهنم، خودم را شبیه
آن تب تصور کرده ام
و تو را در بر گرفته ام
لیک نتوانم تو را
بسان تب برای
مدت طولانی
در خود نگه دارم
چون ترجیح می دهم که
تو را داشته باشم
تنها یک ساعت
نه برای همیشه
ترجمه مهزیار کاظمی موحد
در کنار بستر مرگ اثر ادوارد مونک
منبع:
ابجدیان، امر الله(۱۳۸۲) تاریخ ادبیات انگلیس، جلد چهارم، ادبیات رنسانس: شاعران سده هفدهم(به جز نمایشنامه). انتشارات دانشگاه شیراز.