ندانستن در مورد آدم های اطراف، نوعی شکست است در درون. نوعی بیگانگی است از محیط اطراف. اگاه نبودن به وضعیت افراد دیگر، باعث می شود تا نسبت به مساله “روح” در ذهن خود چندان دانشی نداشته باشیم. روز می گذرد و اموراتمان می گذرد و بسیاری از ما دور می شوند. شناخت واقعیت تلخ جامعه باعث می شود تا به مرور زمان همدیگر را جدی نگیریم و عواطف یکدیگر را به رسمیت نشناسیم. مهم نیست که کسی برای خودش کسی باشد یا چیزی. مهم این است که حرف حق را که در همین اطراف پراکنده است به خوبی گوش کنیم. چیزی که این روز ها برای بعضی ناگوار است. این باعث می شود تا جمع به مرور شما را طرد کند. ممکن است شما را چاپلوسانه تحویل بگیرند با این حال باید مراقب بود. طمعی که خود به راه انداخته ایم می تواند سر از جاهای باریک در بیاورد. این که چرا بعضی از “روح” بی خبرند به خاطر این است که از بقیه مردم بی خبرند در عین حال که با آنها معاشرت می کنند ولی در واقع بی خبرند.
فکر پهنا ذهن را می گیرد. بی خیالی ممتد بعضی نسبت به مساله روح باعث می شود تا دانستن به کنار برود. تولید شخص، همان فرد دیروز باشد. روز برای او سخت است. چون پر از واقعیت تلخ جامعه است که نمی خواهد باور کند و البته که در شکل دادن به آن سهم هم داشته است. گاهی از سر چاپلوسی به آن اکتفا می کند که سر تکان دهد و مثلا همدردی کند. روزگاری بس غریب. تنها در خیابان ها راه می رود و نمی داند که آگاهی داشتن به واقعیت جامعه الزامی است تا عاقبت روزی حسابش را در یک “تصمیم گیری برای جمع” برسند و او را فله ای با ادم های دیگر حساب کنند و بدین ترتیب از او بخواهند فقط مثل همیشه که سر تکان می داده برای تایید یک تصمیم اشتباه سری تکان دهد.
بیم و امید آدم های این چنین، همیشه با نوعی روراستی مضحک همراه است. نمی شود که در کنار آنها قرار نگرفت. نوعی تنگدستی در شناخت همیشه آنها را آزار می دهد و وظیفه این نیست که مدام با آنها روبرو شد، واقعیت این است که باید منتظر بود تا فرصتی فراهم آید و به انها یادآور شد که بیش از نمی توانند خود را گول بزنند. آدم هایی که تنهایند و تنهایی خود را انکار می کنند