تنهایی و پیروزی

دیدگاه به پیروزی در بلند مدت و انجام یک خواست برای عدل، همواره منوط به این است که تمرین فدا کردن چیزهای کوچک را برای چیزهای بزرگ داشته باشیم. در واقع داشتن توفیق تفکر بلندمدت، وقتی برای فرد به دست می آید که فرد بتواند در نگاه خود به آینده نوعی اندیشه را در ذهن خود مستقر سازد که بتواند در ابتدا از چیزهای کوچک در زمان های کوتاه بگذرد. این مساله باعث می شود تا کمتر طعنه بزند. جلو نرفتن در زندگی با طعنه نزدن رابطه ای قابل توجه دارد. در واقع نشناختن علت پیروزی های کوتاه مدت و نفس راحتی کشیدن همگی بر مبنای این است که فرد به نوعی استعداد عیب جویی نیز دارد و این باعث می شود تا فرد به مرور زمان از بلند مدت باز بماند و فرصت های شکفته در زندگی را که می تواند او را در کوتاه مدت یاری دهد جدی نگیرد.

شناخت، وقتی در درون زندگی فرد شکل می گیرد که فرد بتواند روی همه نشناخته ها در کوتاه مدت روزی خط بطلان بکشد و جلو برود و دیدگاه کل نگر و بلندمدت را اتخاذ کند. این معما وقتی در ذهن شکل می گیرد که فرد بتواند شک کند و ساعاتی را در تنهایی برای یاری خواستن از دیگران تفکر کند. تنهایی فرد، در شکل دادن به معمای ذهنش می تواند باعث شود تا فرد به دردسر هم بیفتد با این حال این مساله ارزشش را هم دارد. هم می توان از فردی کمک خواست، البته اگر بر بدی اوضاع نیفزاید؛ اما شناخت آدم هایی که بی هنر طرح شک در زندگی پیش می روند باعث می شود تا قدری از آنها فاصله بگیریم. جست و جو کردن را آموختن نیاز به این دارد که به یک تنها احترام بگذاریم.

یک تنها در شب تنهایی اش به رغم دردسر های تهدید هایی که ذهنش را پر می کند و این که نمی تواند شک خود را ادامه ندهد، آنگاه که جلوتر می رود می فهمد، بیرون از اتاق او، عده ای هستند که زندگی روزمره را دوست دارند و تکرار برای آنها باعث می شود تا دروغگویی به خود را راحت تر تکرار کنند. ذهنشان را با ریا پر می کنند و برای هر چیزی نیز بازی خود را تدارک دیده اند. عده ی دیگری هم هستند که ای کاش قدری با خودشان مهربان تر بودند تا لااقل می شد به آنها نزدیک شد.

روز پر دردسر شکاک این طور آغاز می شود و فشار روی ذهن باعث می شود تا فرد به رغم دانش خوب و کافی برای تجزیه و تحلیل چیز ها در برابر یک معما تنها بماند و نتواند طرح خود را در مورد زندگی پیش ببرد.

*

روز از نو. روزی از نو، درام زندگی تکرار می شود و فرد به مرور زمان به شناخت افرادی می پردازد که مثل او تنهایند و پر از ضعف و ناتوانی. آیا آنها حق این را ندارند که برای خود حاشیه امنی داشته باشند و بتوانند به عمق چیز ها رسوخ کنند. شاید حرف های تازه شنیدن برای بعضی دشواری های خاصی را به همراه داشته باشد اما دانستن در مورد حرف های تازه روزگار می تواند لحظاتی دلپذیر را برای یک فرد تنها به وجود بیاورد.

.

دیروز یا پریروز، قدم می زد در کویر، تنها، و لایتناهی شناخت در مورد اطراف او را به خود و شناخت بیشتر خود فرا می خواند. چند ماشین از کنار او رد شدند و همین قدر کافی بود  تا توجهش برای لحظاتی به تنهایی اش بیشتر معطوف شود.

تنهایی ای که چند ماهی بود به آن عادت کرده بود. نمی شد که درباره بعضی چیزها با خود روراست نباشد. حرف صریح وی در مورد نحوه تنها شدنش باعث می شد که چندان خود را در این قضیه به صورت کامل مقصر نداند در عین حال بدش هم نیاید که بعضی افراد را با خود همراه کند و در مورد چیزهای تازه ای که در کوره راه های حومه و اطراف شهر فهمیده بود، با دیگران گپی بزند. روز های سهمگین تنهایی، روزهایی بودند که ابتدا با مقصر کردن خود پیش می روند ولی به مرور زمان می توان نوعی ادراک را در درون خود حس کرد که بعضی آدم های اطراف چندان هم حالشان خوش نیست؟! یعنی آنها احساس تنهایی نمی کنند. نمی دانم. دانستن این طور چیز ها خیلی به مذاق بسیاری از مردم خوش نمی آید و فکر تنها زندگی کردن بدون حضور مردم نیز کاری دشوار است. شاید بتوان در نوعی خلسه بیهوده و بی واقعیت به چنین چیزهایی فکر کرد  و خود را تنها رهرو انگاشت. با این حال نگاه به اطراف و. حومه شهر نشان می داد که چطور کویر جلو آمده و حالا دیگر شهر در محاصره کویر است. شهر همیشه بی اعتنا به آدم هایش گسترده می شود یعنی همه آدم ها قرار نیست توضیح دهند که شهر باید به کدام سمت حرکت کند و پیشروی نماید. با این حال تنهایی قدم زدن در حومه شهر باعث شد تا فکر تنهایی بیشتر آزارش بدهد. چطور می شد از این قضیه خلاصی یافت؟ چطور می شد آدم ها را به شناخت به نحوه خود دعوت کرد و حالیشان کرد که روزمره شده اند؟ روز تعطیل در چنین شرایطی می تواند باعث دردسر هم بشود و از وسط های روز وقتی حسابی دردسر تنهایی بر ذهن فشار می آورد، غم اتاق را آکنده می کند.

تنهایی برای افرادی که تلاطم عاطفی نداشته اند و همواره به یک دروغ گو، دروغی مثل خودشان و در قواره خودشان را تحویل داده اند، چندان قابل درک نیست. همین اطراف در حومه شهر برای خودش می گشت و بسیاری از چیزها را برای خودش شمرده شمرده به زبان می آورد و تازه می فهمید که دل تنها، همیشه می تواند به نوعی دانش در مورد چیزهای خاص برسد که برای مردم عادی چندان هم قابل توجه نیست. هر روز، اوضاع برای یک تنها بدتر می شود، وقتی می فهمد که کسی با ضعف های او خو نگرفته است و برای آخرین بار باید در ذهنش دیگر بعضی آدم ها را خط بزند. چون همین قدر بیشتر نیستند؟ شاید دلیل اصلی آن همین باشد. هر چه هست در این محنتکده ی فقر، کسی موفق نیست. کسی نمی تواند جلو برود و به مرور زمان چشمان آدم ها رنگ شوم دروغ را عادت می کند و زرق و برق دنیا و الکی خوش بودن باعث می شود تا آنها برای خودشان برنامه ای هر روزه بریزند و در هر مغاک غم، دیگر کسی، جسدی را محترم، در خاک نگذارد. تلنباری احساس غم و افسردگی بیهوده باعث می شود تا به مرور زمان، فاصله تنهایی برای افراد مختلف را بشود اندازه گرفت! یعنی مثلا به این فکر کرد که هر کس به چه دلیلی و چقدر تنها است؟ باور بفرمایید در این قسمت از تاریخ، آدم های زیادی به دلیل فقر و یا هیجانات شکست خورده عاطفی تنها هستند ولی افسوس وقتی با آنها گپ می زنی می بینی چیز زیادی تویش نیست؟! خب هست ولی چرا بعضی افراد تنهایی خود را مزین به فرهنگ نمی کنند خب چون شاید فقیر هستند. در وضعیتی غمناک، در برابر خیل هجمه عامه، چون تنهایی ما فرهنگی و عمیق نیست، چون تعریفش حال نمی دهد، قابلیت رسیدگی را ندارد. پس دیگر نیستیم؟ بیش از هر چیز دریابیم که دروغگویی خودمان است که ما را به این وضع کشانده و حقیقت هم این است که وقتی چالش تنهایی را برای خودمان به حساب نمی آوریم و نمی توانیم برای هر چیزی آینده و جایگاهی را در زندگی مان تصور کنیم در نتیجه این مساله باعث می شود تا از هر لحظه تنهایی دیگران استفاده کنیم و بدین ترتیب وضع را مرتب بر آنها بدتر کنیم و به دلیل تنهایی آنها، خودشان را به درون کارزاری از جنس همهمه بکشانیم. همین طور بنشینیم و تنهایی افراد اطراف خودمان را تحلیل کنیم ببینیم چه می شود و آنها را یاری هم ندهیم.

همین اطراف، همین جاده های خاکی اطراف شهر، پر از بررسی تنهایی شده بود و باعث می شد تا نگاه هر روز من به هر چیز، با رنگ تنهایی همراه شود و بشود روی آن فکر عمیق تری کرد.

یک جا در کنار یک جاده فرعی، چند پرنده روی زمین نشسته بودند، این  پرندگان از تنهایی چه می فهیمدند، بی کران دور را برای خود می شناختند. راز زندگی پرنده ها در چه بود؟ همین قدر که فردی می تواند بنویسد باید هم دست به کار شود و در مورد زندگی و راز آن بنویسد.  شناخت بی انتهای ما از اطراف ما ، وقتی کامل می شود که اول بفهمیم زندگی چیست و باید چگونه آن را هدایت کرد تا از دردسر های تنهایی لااقل بهتر عبور کنیم و شاید دچار معماهای نیمه شب تاریک نشویم.

یعنی می شود روزی را بی معما سر کرد؟ یعنی می شود دعوتی برای بعضی افراد اطراف داشت که البته اندکند و دانست که حضورشان غنیمت است؟ یعنی می شود آگاه بودن را بهتر شناخت. صرف این که کسی کتاب خوانده باشد نمی تواند باعث شود که به خوبی از معمای شما سر در بیاورد. شخصی می خواهد که دل تنگ را درک کرده باشد و همیشه از جست و جو کردن خوشش بیاید. مهم این است که صرفا کلماتی را حفظ نباشد بلکه آن کلمات را حس کرده باشد. حس کردن کلمات نیاز به این دارد که بیرون از شما کسی منتظر شما نباشد و فقط خودتان با خودتان تنها بمانید. این طور نگاه کردن به زندگی و شناخت روشنی شب اهمیت دارد. وقتی هیزم های آتش دردسر شناخت معما را خودتان به داخل آتش فکر و ذهن می ریزید، قرار نیست به طور کامل مسئولیت تنهایی را بر عهده بگیرید.

افراد مجبور به تنها حس  کردن خود  نیستند ولی دعوت آن ها به شناخت می تواند باعث شود تا محفلی به وجود آید و افراد کمتر دردسر تنهایی را بکشند.

روزی که اطرافیان ما از تنهایی در برخورد با سرنوشت خود می نالند، روزی است که فرد می تواند گمانه بزند که شاید روزنه امیدی باشد و افرادی خاص خود را پیدا کرده باشد. وقتی حوصله آدم های روزمره نیست، نوعی کینه در درون ذهن غیر عامه پسند به وجود می آید. این صحیح نیست. ما را با آنها کاری نیست. شاید نمی شود. شاید اصلا نمی توان به آنها چیزی گفت. شاید خوشبختند. کسی چه می داند.

دلگیری از روزگار می تواند برای شروع بحث در مورد تنهایی خوب باشد اما آیا کافی است؟ خب، توقعی نداشتن باعث می شود تا افراد جذب ما شوند این قبول. ولی با درد دل شنیدن نمی توان کاری کرد. نمی توان همیشه برای این جور حرف ها فرصت داشت. شاید توان آن را نداشته باشیم کامل به حرف های دیگران گوش کنیم. چون خودمان تنهاییم. چون خودمان ضعیفیم.

برای شناخت موضوعات بهتر در زندگی می توان به افق های بهتر شناخت هم رفت. وقتی به گذشته فکر می کنیم می بینیم بعضی چیز ها نشده است. بعضی چیز ها هم شده است. آدمی است و اشتباهاتش. تا کی سرزنش و طعنه شنیدن. تا کی به مغاک غم نگریستن و همه این معماها را نفهمیدن. کار طعنه زدن ممکن است به جایی برسد که یک آدم را در کنار خود دیدن بتواند برای ما لطف روزگار باشد!! خب طعنه نزنیم. با این حال این طور چیزها خیلی سهمگین است برای بعضی. واقعا هم قرار نیست وقت خود را تلف عامه کنیم. عامه ای که بسیار سفت و سخت در خیال نابود کردن گذشته و آینده اش است.

تنهایی در نگاه اولیه، می تواند خوشایند باشد، لحظات و ساعات اول در طول روز، می تواند برای فرد نوعی خلسه دلنشین را بیاورد. روز که می گذرد بسیاری از عواطف دیگر نیز با تنهایی همراه می شوند. تنهایی در شناخت روند زندگی و سرنوشت اگر با نشستن در جایی تنها و دنج هم همراه باشد می تواند باعث شود تا فرد به نوعی دیدگاه خود را از خشم خالی کند و پس از مدتی روزگار خود را بسنجد، لیکن زخم های تنهایی همواره منجر به شناخت بهتر نمی شود، به مرور زمان دل و دماغ زندگی کردن از دست می رود و فرد با این مشکلات مجبور است در طول روز سر و کله بزند.

تنهایی روی دیوار نقش می اندازد وقتی خوب فکر می کند که چطور باید از سوالات پیش روی زندگی اش بهتر بفهمد و کمتر روی نبود غم در بین اطرافیان وامانده و جدامانده از هیجانات شناخت سرنوشت، فکر کند. وقتی تنها می مانیم، اتاق و جلوه های نور در آن باعث می شود تا روی سرنوشت بیشتر فکر کنیم. تلاش برای این که خود را با دیگری قیاس کنیم که کمتر در مورد سرنوشت فکر کرده است و بیشتر به روز و هر روز فکر کرده است، باعث می شود تا خوب فکر کنیم که ندانستن در مورد سرنوشت دیگران می تواند جای را برای فکر های بهتر برای شخص خودمان باز کنیم. منظور توهین نیست. منظور این است که کمتر فضولی کنیم و بیشتر روی اندوهی فکر کنیم که ما را فرا گرفته است.

سرشب اتاق مملو از نوعی اندیشه می شود که در این زندگی چه می خواهیم. اشتغال به عوالم هر روز و دنیوی و بی پیرایه فکر کردن در مورد سرنوشت مالی و مادی، می تواند برای آن که جیب پر دارد، جای طنز را نزد اطرافیانش فراهم کند. ولی وقتی مساله فقر را پیش روی می نهیم و می بینیم کسی نیست که یاری دهنده تنهایی عاطفی ما نیز باشد. آن وقت دیکتاتوری سایه ها بر روح و روان آدم آغاز می شود. همه چیز ما را بر آن می دارد که هر روز به یک روزمره و برنامه هر روزه پناه ببریم، بلکه بیشتر فراموش کنیم. بیشتر در خودمان بدانیم ولی بیشتر هم خودمان را فراموش کنیم. با این تفاوت که کار هر روزه و کار روزمره وقتی با انس همراه می شود باعث می شود که غم نیز با ما انس گیرد. غم بر ابزار کار نیز سایه می فکند. غم از اتاق می رود داخل جیب کت قدیمی ما و با ما تا مغازه یا کارگاه همراه می شود. آن وقت است که غم هر روزه خود را نشان می دهد در رفتار ما  و کم کم اطرافیان از ما فاصله می گیرند. آشنایی با این عوالم اندوه وقتی فاصله خود را از دیگران حفظ می کنیم باعث می شود تا به مرور خودمان را تنهاتر حس کنیم، وقتی می بینیم که چیزی در مغازه یا کارگاه چز یک کار معمولی و پیش پا افتاده در میان نیست و منتظر ما نیست و تمام آرزوهای ما بر شکفتن استعدادهای ما از بین می رود. بنابراین غم در مغازه و کارگاه را کنار می گذاریم تا بعدا از اتاق که بیرون آمدیم روی غم در هنگام کار و انس با اندوه و تنهایی کار کنیم.

 

با این حال فاصله ما با دیگران از طریق شکل گیری نوعی موضع شخصی نسبت به این اندوه و تنهایی در برابر سرنوشت است که تشدید می شود. تنهایی در برابر برآوردن  آرزوهای شخصی می تواند باعث شود تا فرد به یک میزان تلاش خود را برای انجام کارهایش کم کند. روز کمتر خود را نشان می دهد وقتی به تنهایی در داخل اتاق فکر می کنیم. پریشان احوالی باعث می شود تا تمام روز در اندوه فرو رویم و بیشتر از چیز هایی که دیگران می گویند ناراحت شویم.

روز در نهایت با حذف آدم ها از ذهن، ادامه می یابد. آنها بیش از آن که باشند و در هنگام نیاز به کمک باشند، اظهار نظر می کنند و در نتیجه کاری هم نمی شود کرد جز  حذف آنها از ذهن.

شکل تنهایی روی کاغذ چطور می توان باشد؟ سایه روی کاغذ از روشنایی رو به کاهش روز در هنگام عصر خبر می دهد و به این طریق تنهایی با خودش فکر های عجیب و غریب می آورد. کل زندگی را که نمی شود جست و جو کرد  تا یک روز پر از تنهایی را گیر آورد. در واقع خود همین تنهایی هم فقط در بعضی روزهای خاص خود را نشان می دهد و اندوه به تمام معنا بر انسان جلوه گر می شود.

 

 

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *