غروب

بی غمی و بی فکری، درد کمی نیست. باشد. همین که بخزی یک گوشه ای و راحت نفسی بکشی کافیست. نمی شود خواست. چاره عجز و لابه است و البته گفت و گوی صحیح و ارتباط دقیقی هم به وجود نمی آید. آن سوی انی پل، که در سوی دیگر یک مغز دیده می شود، چیزی نیست جز اطرافیانی که می خواهند روز باشند، شب می شوند.  فقدان اندیشه آدمی را دچار مشکل می کند. راستش را بخواهید مجالی نیست که چنین چیزهایی را بتوان گفت و یا سبکی اختیار کرد و در مورد آنها نوشت. بی اندیشه گی موج می زند، در تلاطم خیابان ها. قاموس روز را شب اجرا می کنند و شب را می گذارند برای برنامه ریزی برای قاموس روزهای بعد. بعد مدتی، سرخورده در خود فرو می روی. راحت تر نفس می کشی؟ نمی دانی. دانستن در مورد احوال خود و دیگران، آرام، آرام سخت می شود. بوی آشنایی از شهر ربوده می شود و آن وقت بعضی را می بینی که حتی برای زندگی خود چندان فکری نمی کنند. چه برسد برای کسی دیگر.

سر شب بود که با خبری تازه آمد پیش من که فلانی هم رفت. از بس که دیدار ها را فراموش کرده ایم نمی توانیم چندان هم دیگر را به خاطر بیاوریم. روز به فقر عاطفه گذشته بود و نشانی از غروب هم انگار دیده نمی شد، یعتی نلاش برای شناخت لحظه ها شاید چندان هم خوش یمن نباشد، یعنی روز ان قدر برای انسان طول بکشد که نداند که چه بر سرش تا غروب می آید. شیون لحظه در تنهایی، وقتی صاحب خبر، رفته بود، زمزمه تغییری را در من زنده نمی کرد. خواب لحظه آرام آرام دستت می آید. می فهمی که تنها نیستی و دیگری هم مثل تو به مرگ اندیشیده و حالا دیگر رفته. برای چنین وضیعتی بهتر است آماده شد. قبول ولی مگر فکر و خیال مسائل هر روزه می گذارد؟

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *