سر ظهر به او سر زد، تنها مانده بود و دیگر خبر از سایه ها می گرفت. از وقتی خاطراتش را آن سوی خیابانی که منتهی به خانه اش می شد، دفن کرده بود، به تنهایی رو آورده بود و نمی توانست گوشه ای برای خودش زمزمه های خاطره های گذشته را تکرار نکند. تلاطم عاطفه وقتی در سینه موج می خورد باعث می شود تا انسان خودش را مسلط بر این دریا ببیند و بخواهد برای خودش در این دریای اندوه شنا کند. روز از نیمه گذشته بود و مدتی بود منتظر بود که آمد و به او سر زد. چند بشقاب ساده تنهایی، که چیزی جز خاطرات فقر را گهگاه برای او زنده نمی کرد نمی توانست آن چنان دلگرمی به او بدهد. بعد از این که ناهار را خورد، سادگی و صمیمیت به یادش آمد، که آن سوی خیابان، از آن خبری نبود .بشقاب ها را که جمع می کرد، می فهمید اندوه و تنهایی آدم را به مرور تنهاتر هم می کند و بشقاب را خالی تر. سراغ معماهای زندگی رفتن همین می شود. سراغ گرفتن از سوالاتی که چندان در بین مردمی که چیزی نمی خواهند جز این که بشقابشان پر باشد، باعث می شود به مرور به کنجی بخزی و نخواهی بیش از این در مورد اطرافت بدانی. ضیافت ساده با بشقاب های قدیمی، تمام شد. گپی زدند، چیزی گفت از اخبار شهر. از روزنه های امید های واهی. همین یک رفیق دیدنی مانده بود که برایش ناهاری آورد. ساده. با هم خوردند. روشنی همیشه در خانه اندوه نیست. تا ظهر می نوشت و صدایش هم در نمی آمد. دوری از مردم و مطلقا تنهایی به او درس هایی را آموخته بود. پاهایش را جمع کرد تو سینه اش، دو زانویش را در دست گرفت و فهمید که باید اندکی هم شده از این فکر ها و معما ها بیرون بیاید. بی کتاب قدری راحت تر بود؟ کتاب، این مایه زندگی و اندیشه، همیشه یاریگر چنین لحظاتی است. بودن کاری دشوار نیست، اگر بتوانی تنهایی با معماهایت کنار بیایی. بدانی که بعضی آن سوی پنجره اتاق تاریک، زندگی می کنند که همین طور برای خودشان زندگی کرده باشند و نیازی نیست که معمای خود را مرتب به خودت نشان بدهی و شناخت را کنار بگذاری. راز زندگی، همیشه حل نمی شود و جلوی آدم، چه اندوهناک می رقصد. زانوهایش را بغل کرد، وقت این بود که کمی بیشتر فکر کند. نگاهی به خیابان دور دست از پنجره انداخت. آن جا همهمه و شلوغی بود، فاصله ای به ظاهر با این مردم و آدم ها نداشت، اما در عمل چیزی باقی نمانده بود که تنهایی، خودش را بر زندگی او مسلط کند. در گپ و گفت با این رفیق بود که از اخبار با خبر می شد.
بی نگاهی به ساعت، روزگار را نمی شود گذراند. بعضی مردم زمان را به راحتی فراموش می کنند، آنها از این دست راز ها را می فهمند؟ ساعت برای او نوعی شکنجه گر بود، یا زود می گذشت یا دیر. این چنین بود که معماها هر کدام در مرغزار دل سر بر می آوردند و تندبادی ناگهان در سینه او می وزید، آرام باید در افکار خودش غلت می خورد، اندیشه های از جنس راز، به مرور زمان، راز ها را بیشتر می کنند و انسان از همه سردرگمی کلافه می شود. گرچه روی این مسائل کار می کرد با این حال به نظر می رسید که نمی تواند چندان پیشروی داشته باشد. یا لا اقل خودش راضی نبود. خرافات ان بیرون، آن بیرون دور از پنجره غم، در خیابان موج می زد و مردمی که زیاد به این چیزها و شانس ها و اقبال ها معتقد بودند چه خوشبخت زندگی می کردند، به مرور زمان، انسان با این گونه غم ها و پرداختن به راز های اسرار آمیز زندگی، تحلیل می رود، گوشه ای می افتد و نمی تواند به راحتی خودش را جمع و جور کند. همین قدر که بدانی که به ظهر رسیده ای یا شب، ظلمات خود را پرده افکنی می کند، برایت کافی است. می خوابی و پا می شوی. دور از هیاهوی مردم، چیزهایی دستگیر انسان می شود. این که نباید راه آنها را رفت. نباید آنها را به سخره گرفت ولی نباید راه انها را نیز رفت این طور راحت تر می شود با مسائل کنار آمد، قدری فرصت می شود، بحثی و گپی با دوست عزیزی راه بیندازی. این هم برای خودش موهبتی است. هر ساعت از روز که نمی توان نشاط داشت، به هر حال باید این موقعیت ها را جدی گرفت.
غم روی جدول های خیابان نشسته بود. مثل برف روزهای یخبندان زندگی. غمی که نمی رفت و پیاده رویی که مملو از فکر دوری بود. فکر دوری از افکار گذشته. پیاده رویی که نهیب می زد که حتما باید فاصله گرفت از این دست افکار هر روزه، ولی جدا شدن از آدم ها می تواند تاوان سنگینی داشته باشد. بعد مدتی همان حرف هر روز آنها را هم نمی فهمی و دیگر همه چیز برایت سخت می شود. دشوار می توان سراغ تفکر در مورد مسائل راز آمیز زندگی رفت و نحوه وجود خود را بررسی کرد و دچار مشکل نشد. این طور دیگر نمی توان امیدوار بود که بشود برای خود کاری کرد اگر قرار باشد بخواهی از همه چیز سر در بیاوری. در نتیجه گوشه ای این مسائل را رها کردن، می تواند روش خوبی باشد، با این حال، نبود فراغت از این چنین اندیشه هایی است که کنج دل را محلی محبوب برای انباشتن غم ها می کند. غم روی غم. فکر مناسبی به ذهن آدم هم نمی رسد لااقل قدری راحت تر به آینده فکر کند و تشویش را کنار بگذارد و همین طور خود را علت اتفاق های بعدی نداند و به تدریج شناخت خود را بهبود ببخشد و لااقل قدری بر اوضاع مسلط شود. نوعی وهم بر زندگی افرادی که نمی خواهند سوالی از خود بپرسند سایه افکنده است. افرادی که روز عقاید اشتباه خود را می پرستند و شب نا امید طرح و ترفندی را برای آینده خود می ریزند، حقه روی حقه. دوری پشت دوری. این چنین است که انسان همه نگاه ها را برای خود می خواهد و هیچ نگاهی از جنس صمیمیت نیز به کسی وام نمی دهد. روزها را با ترفندها و حقه ها می گذارند و شب ها گاهی حتی برای چنین حقه هایی شب بیداری هم می کشد.