لحن

بی پروایی در پرداختن به مسائل غیر روزمره، به مرور زمان خود را در قالب سردرگمی در تحلیل روندهای زندگی ناشی می دهد. نمی شود که نگفت نمی شود که ندانست. به این دنیا آمده ایم تا بدانیم. در پیاده رو قدم می زد  و به دنبال کوچه ای بود. فاصله زیاد کوچه ها با یکدیگر و گام های آرام او، باعث می شد تا برای رسیدن به مقصد، عجله ای نداشته باشد. روز بارانی کار خود را کرده بود. هوا به اندازه نشانه در درون خود داشت که با فکر کردن و تامل روی این قطرات باران که روی زمین می ریخت می توانست فکری برای آینده هم بکند و چنین روزهایی را باز هم برای خود تکرار کند.  مقصد دور یا گم شده گهگاه چندان هم نامطبوع و نامطلوب نیست، فرصتی است برای فکر کردن. برد و باخت در زندگی همیشه وجود داشته و خواهد داشت و این مساله باعث می شد فکر اگر بخواهد صعودی داشته باشد، حتما باید قدری نیز اندوه با آن آمیخته باشد، این طور می توان امید وار بود که لااقل فکری که می کنی تو را شکافتن مسائل مختلف به جلو می برد. وارد یکی از کوچه ها شد. کوچه بلند، راهی به مقصد بود و از این کوچه چندباری عبور کرده بود ولی گویا دیگر این کوچه مثل همیشه نبود. سایه های روی دیوار حرف های تازه ای برای خودشان داشتند. با خودش گپی می زد و جلو می رفت. زمزمه می کرد و می دانست که این شکافتن جایی به نتیجه می رسد ولی اندوهناک خواهند بود. فکری باغی در دور دست، باغی در یک روستای پاییز زده، به ناگهان در ذهنش درخشیدن کرد. این کوچه و این باغ چه ربطی به هم داشتند و قرار بود چه رابطه ای با هم داشته باشند؟

 برای هر گام، آدمی ایده هایش را نیز می تواند بشمارد. یک مسافت طولانی در یک کوچه غمزده پاییزی که آدمیانش طرحی نو برای آینده شان ندارند، می تواند مثل یک هدیه وسط یک روز خسته کننده باشد. این که بنشینی و خوب قضایا را برای خودت بشکافی. این که گام های تو بعد از نبودنت در این جهان، می تواند برای این کوچه به یادگار بماند. این که تو و کوچه هم غم بوده اید و اندوهی مشترک شما را به هویتی مشترک فرا می خواند.

گام های پاییزی، گام سرد و سخت. گام های بیرون از مدار منطق، قدری هم خیال، قدری هم از منطق خشک زندگی فاصله گرفتن. قدری هم خیال، قدری فکر در مورد ناتوانی ها و توانایی ها و طرحی برای آینده ای که حداقل مثل امروز نباشد. ولی آینده شاید ان طور که ما می خواهیم پیش نیاید. آینده را شاید ان طور که دلخواه ما است نبینیم. سرشت اندوهناک آینده همیشه زندگی افرادی همچون من را پر می کند. تشویش نایمده ها و ندیده ها، همه جای وجود را پر می کند، ناتوان از تغییر وضع موجود به گوشه ای می نشینی و گذران وضع موجود را نگاه می کنی.

روز بی اندوهی که روز نیست. حتما می توان روی این فکر، هر صعودی اندوهناک است جز این است که از انقضای طرح قبلی خبر می دهد؟ و ما باید برای مدتی اندوهناک باشیم ولی گاهی ای اندوه همیشگی است و سخت می توان از آن رها شد. چنین دیگری چیزی نیست که با آن صعود رخ دهد. دیگر همین که باشی هم کافی است. تنهایی در تکان دادن وضع موجود و نبود دوست و همراه واقعی همیشه باعث می شود، تا حوادث افراد را احاطه کنند. این چنین است که فرد بعد از مدتی به نگاه تاریک اطرافیانش به مساله آینده عادت می کند. خو گرفتن با چنین مردمانی، گاهی بد هم نیست، لااقل زندگی است دیگر می گذارد حداقل نمی گذارند از کار روز مره کنار بکشی

گام های پاییز، گام های پشیمانی درخت ها از سبز شدن نیست. آنها دوباره برای خودشان سبز می شوند.  ما آینده را جدی می گیریم؟ وقتی کسی نیست تا ناتوانی را با کمک او جبران کنی، به گوشه ای می نشینی و فرو ریختن بسیاری از چیزها را تماشا می کنی. دیگر کاری از دستت برای آنها بر نمی آید. نمی توانی چون زمانی از تو دریغ داشته اند و حالا تو ناتوان و در هم کوفته، فقط می توانی ضعف آنها را تماشا کنی.

گام های سرد پاییز، هوس رفتن به سر می اندازد. بعضی هم رفته اند. مرده ها خیلی از ما دورند. خیلی دور. آنها نشناختند و رفتند. چه می شود کرد زندگی است و گرفتاری هایش، ولی به معنی این نیست که نتوان از رنج نااگاهی خود کم کرد. شاید هم نمی خواستند. شاید هم برایشان به صرفه بود. نمی دانم. احتمالا برای بعضی از ما ها به صرفه است که اصلا چیزی را ندانیم.

گام های سرد پاییز، شعله چنین بحث هایی را روشن و خاموش می کند، نخواستن و هم نوا نشدن با آن که جز معده اش در شکمش، دردی دیگر ندارد و فقط می خواهد بی زوال تا آخر دنیا بماند، کاری است بس دشوار. بسیاری از چیز هایی که یک دور افتاده از جامعه راحت تر پیش خود حس می کند، برای انها ناملموس است. شاید ناتوانی در کمک به آنها است که درد را این چنین در کالبد یک دور افتاده از جامعه شعله ور می کند.

دل شکسته جز این توقع ندارد که مرهمی بیابد. دلی که بر اساس جهل و نادانی خود آدمی شکسته است، چیزی نمی شود. چند نفری می آیند لهش می کنند و می روند.

گام های سرد و سخت پاییز، نشانه ها را به ما نشان می دهند، این که تاریکی همین نزدیکی است .و غم، برای یک کسی که به گوشه ای افتاده و کمتر می تواند با لحن خود جامعه با آنها سخن بگوید، زوزه می کشد.

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *