یکی از روز ها، که بی صبر نشسته بودم و ایده ای به ذهنم رسید، رهگذری در کوچه توجه ام را جلب کرد. دیدم لا به لای ورق ها، چیزی، ایده ای به نظرم می رسید، روز بی ایده، مثل روزی می ماند که نتوانی در آن وجود خودت را بهتر بشناسی. پایان روز، نزدیکی های غروب، که تازه به حال خودم بازگشته بودم و می فهمیدم که زمان در حال گذر است، نگاهی به از پنجره به کوچه ی معمولا بی رهگذر کردم. و این بار رهگذری عجیب توجه من را به خودش جلب کرد. آیا او از درد های من می دانست که این طور لبخند مرموزی روی لبانش بود یا فکر چیزی او را مشغول ساخته بود.
فکر کردم دنبال او بروم. فاصله اش با من داشت زیاد می شد، در را باز کردم و آرام آرام از ابتدای کوچه با فاصله ای که با هم داشتیم، دنبال او راه افتادم. قصد آشنایی با او را داشتم؟ آیا او چیزی در مورد خود من می دانست که به من بگوید؟ آیا شناخت خود من برای مدتی به تاخیر نمی افتاد اگر او را دنبال می کردم. ایده پردازی های آن روز چندان موفق نبود و دنبال کردن این که یک رهگذر عجیب چه می تواند برای آشنایی داشته باشد، می توانست پایانی بر همه چیز آن روز باشد، پایانی که لااقل خسته کننده نباشد و بتواند برای روز بعد هم معنی بدهد. دو سه روز اخیر را چندان درست غذا نخورده بودم و قدری گرسنگی در قدم های من به من فشار می آورد. چرا می خواستم در مورد این رهگذر و تبسم عجیب و غریب او بدانم؟ نمی دانم. غروب بود، روزی که تمام می شد، روز بی نوسان، روز بی ایده، ورق های به گوشه افتاده در اتاق، روز بی خیالی و بی امتدادی، همین طور داشتم پشت سر رهگذر مرموز می رفتم که ناگهان ایستاد من هم خودم را زدم به راهی و همچنان به او نزدیک شدم. کلید در درون دست هایش را به بازی گرفت. به او نزدیک شدم و سلام کردم. او هم آهسته جواب داد. پرسیدم خانه اش در این اطراف است؟ (چرا که می خواستم با او آشنا شوم؟!) او گفت نه. اتفاقا از این جا رد شده بود. از این که عصبانی نشد که مثلا بگوید به تو چه مربوط است قدری احساس خوشایندی کردم. با او دست دادم (چرا؟ نمی دانم) قدری از خودم و خانه قدیمی ام در این کوچه دور افتاده گفتم. او گفت که برای راه میانبر از این کوچه عبور می کرده است. پیش خودم لحظه ای ماندم که چطور در مورد لبخند مرموز از او بپرسم که برگشت و به راهش ادامه داد. جالب بود، همین قدر که جواب داد و توضیحی هم در مورد راهش داد برایم جالب بود.
به خانه برگشتم. ورق های روی زمین ریخته را جمع کردم. دیدم چیزی به ذهنم نمی رسد، در چنین روزهایی به آسانی خوابم می گرفت. نمی دانستم طرح داستان را چگونه در بیاورم. از پنجره نگاه کردم، مرد مرموز دوباره به سمت خانه ما از ته کوچه که رفته بود باز می گشت و از این سوی کوچه، خارج شد. آن هم برای خودش کسی بود.
روزهای بی ایده، همیشه بی حادثه هم نبود. شناخت خانه متروک معلم نیز اهمیت داشت و باید به سراغ آن می رفتم. یعنی بلد بودم از دیوار خانه اش بالا بروم و یواشکی توی خانه متروک قدم بزنم بفهمم مردم، قدیم، چه آدم های نابی بوده اند. حواسم هم بود سر و صدایی بلند نکنم. گفتم که معلم مرده بود. معلم تنها زندگی می کرد. معلم زن و بچه نداشت، خودش را وقف آموزش کرده بود و حالا دیگر مرده بود. همین طوری که یواشکی بالا رفتم و وارد خانه شدم. زن آهنگر شروع کرده بود به ظرف شستن، وقتی آهنگر می آید، بهانه ای نداشته باشد، چیزی بگوید. یک چیزی هم جلویش می گذاشت، بعد هم تا آخر شب، در مورد تمام اصناف همسایگی مغازه آهنگر باید توضیحاتی را می شنید.
من آرام به داخل حیاط خانه معلم پریدم، صبر کردم لحظه ببینم یک وقت کسی سر و صدای من را که دیگر که در این قضیه حرفه ای شده بودم، نشنیده باشد. بعد هم آرام در اتاق های خانه متروک را که راحت باز می شدند، باز می کردم. خرابه بود. خانه نبود که. معلم سال ها پیش مرده بود. من هم با این روش شناخت اطرافم در این خانه قدیمی برای خودم زنده بودم.