دانستن در مورد اینکه چه می خواهد در ادامه در این خانه قدیمی بعد از مرگ معلم رخ دهد،. برای من بیش از هر چیز دیگری کنجکاوی را به همراه داشت. آینه ای در خانه معلم، تمیز و آماده برای صحبت کردن با من بود. گفتم که معلم، کس و کاری داشت و نمی گذاشتند روی اثاثیه خانه خاک بنشیند و هر از گاهی می آمدند خانه را تمییز می کردند. برای بسیاری از افراد جامعه، فقدان چنین معلمی می توانست یادآور روز هایی باشد که بی راهنما مانده بودند. نمی توان از معلم چیزی خواست. از آهنگر که باید کمتر خواست. چون او هم گرفتار بود و معیشت زندگی خود را به سختی در می آورد. من هم که به این خانه قدیمی، جنب خانه معلم و آهنگر سر می زدم، همیشه فکر می کردم که باید حواس آدمی به چیزهایی باشد که واقع بینانه تر هستند. تا وقتی گرفتاری هست نمی شد از کسی چیزی توقع داشت. معلم رفته بود و در گنجه ی یکی از اتاق ها، ورقه های سوالات امتحانی او نیز قرار داشت. او فکر می کرد می تواند بخشی کوچک از جامعه را با تاریخ این سرزمین آشنا سازد. سر ظهر، وقتی هوا گرم بود، از پنجره یکی دیگر از اتاق های کوچک خانه معلم، به کوچه مجاور نگاه می کردم. یعنی عابر مرموز چند روز پیش را می شد دوباره دید؟ عابری که شاید دنبال کسی یا آدرسی می گشت. خانه قدیمی که من وارد آن می شدم و طرح داستان ها و یادداشت ها را در آنجا می ریختم، برای من خانه ای خاطره انگیز بود. خانه قدیمی خودم، حواسم را به سمت خودش معطوف کرده بود. نمی دانم از چه ترسیدم که دوباره به خانه برگشتم. سر راه هم غذا را از خرابه برداشتم. یادداشتی که دوستم روی آن گذاشته بود، برای من جالب بود، اینکه دیگر حوصله ندارد برای سه روز بیشتر به این کوچه بیاید و غذا را در خرابه مخفی کند. بنابراین فط تا وعده غذایی بعدی فرصت داشتم تا در این خانه قدیمی بماند.
روی یکی از کاغذ ها، طرح یک پرنده را کشیده بودم، طرح یک موج دریا را هم در پایین صفحه کشیده بودم. این دو چه ربطی می توانست داشته باشد. نمی دانستم. برای من که روز های زیادی را در مقاطع مختلف زمانی به این خانه قدیمی آمده بودم، این خانه معنی خاصی داشت. خانه ای که فکر می کردم برای روز نهایی زندگی، طرح های زیادی را به من می دهد. در مورد آخرین روز زندگی کسی نوشتن کار سختی است. معلم که از مدتی قبلش بیمار بود، در رخت خواب، در آخرین روز زندگی اش به چه چیز فکر می کرد؟ چه شاگردی برای او از همه بیشتر در ذهنش مانده بود؟ نمی دانستم ولی این که یک معلم چطور می تواند در روز آخر زندگی اش فکر کند، برایم جالب بود. زندگی معلم، که با تدریس امیخته شده بودف با شروع بیماری مختل شده بود و شنیده بودم که گهگاه آه می کشد و نمی خواهد برای کسی توضیحی بدهد و یا کسی را مقامی بالاتر در ذهنش بدهد؟ چرا؟ نمی دانم.
بعد از ظهر بود و این نوبت آمدن به خانه قدیمی در این کوچه دورافتاده، به پایان رسیده بود. سریع به خیابان رسیدم. مردم شهر را دیدم و آنها را آشناتر از هر روز، نزد خودم یافتم. با خودم فکر می کردم که چطور می شود در میان این افراد، کسی را پیدا کرد که چیزی در مورد معلم کوچه دور افتاده بیفتد. داستان نیمه کاره ای هم به ذهنم رسید ولی نمی دانستم اول از کدام شروع کنم. به مرکز شهر که رسیدم، در میدان مرکزی شهر دو بچه کوچک در کنار پدر خود راه می رفتند و بر سر یک آب نبات دعوا می کردند. نبض شهر، که معلم بود دیگر نبود و مردم چیزی در مورد او می دانستند؟ لااقل یکی از کسانی که به او می توانستند بگویند نبض شهر دیگر نبود. احساس گرسنگی کردم. غذای در خرابه کافی نبود. سه روزی بود که با غذای اندکی سر کرده بودم. ساندویجی، چیزی خورده بودم و اصلا حال نداشتم بیش از این گرستگی را تحمل کنم و وارد یک فست فود شدم. سفارش دادم و نشستم. سه روز، بیکاری و ایده های ناتمام به من فشار می آورد تا هر چه سریعتر در مورد عواقب نداستن تاریخ بنویسم. این که دیگر عبرتی در کار نخواهد بود این که کسی نمی تواند راه اشتباه را تشخیص دهد و مسائلی از این دست، به ذهنم می رسید. باید می نوشتم و این بار باید خودم را مجبور می کردم تا سریعتر بنویسم.