صبح به خیابان رفتم. اشخاص از کنار من رد می شدند. من بی تفاوت به آنها نگاه می کردم. آنها هم گاهی به من نگاهی می کردند و رد می شدند. برای آموختن دیر نیست. مردمی که صبح از کنار ما رد می شوند و به دنبال کار خود می روند. تنها زیستن به آدمی فرصت شناخت بهتر آدم های اطراف را نمی دهد. برای آشنایی با طرز فکر آدم های اطرافمان باید توجه کنیم که هر کدام از آنها برای زندگی خود، سبکی دارند. هر کدام از آنها در کنار ما زندگی می کنند و به دنبال خواسته ها و آرزوهای خود می باشند. ثروت نمی تواند اولین آرزوی هر کس باشد. برای هر کس می توان، دانش و شناخت در مورد افراد اطراف را بهترین آرزو دانست. در خیابان همهمه ماشین ها و افرادی که از این ماشین ها پیاده می شدند و کرایه می پرداختند، من را به این فکر انداخت که آیا ثروت بی اهمیت است؟ فقر نمی تواند برای کسی، دردآور نباشد. با این حال، توجه به افراد اطراف، باعث می شد تا ابتدا فقری را که بر شهر سیطره افکنده است، در نظر آورم. وارد پیاده روی دلنشینی شدم. این پیاده رو، درختان زیبایی داشت. آیا باید زیبایی زندگی با قناعت را کنار گذاشت و به دنبال ثروت انبوه رفت؟ این مساله ای بود که در ذهن من افکارم را به خود جلب کرده بود. پیاده رو با افرادی که به آرامی از کنار من می گذشتند، به عنوان بخشی از شهر، خود را دلنشین نشان می داد، با این حال، پیاده رو چندان آراسته نبود. برای من این سوال پیش آمده بود که آیا دلنشینی مهم تر بود یا ثروتمند بودن؟