- یادم می یاد قبل از اینکه برن مسافرت، یکیشون هی می گفت باید برم توی یک کشتی بنشینم سیاحتی دور دنیا بکنم…یکی دیگه می گفت باید بریم آن دورتر، نرفته ها را هم با خودمان می بریم…تا آن سمت از پل، کسی نیست…می شود آسوده زندگی کرد… می خندیدند، با هم می رفتند تا بالا…ارتفاع کلمات را با یکدیگر می شناختند….آرزوی هر هجا را درک می کردند که می خواهد این بار در چه کلمه ای باشد. جویبار کلمات جاری است…معنا از غار عاطفه در ذهن بیرون می آید و خود در ساحت زمان بر ما جلوه گر می شود.
۲)بیابان رو به روی آنها به برنگشتن مسافرانش مشهور بود….هنوز دور هم نشسته بودند و حرف می زدند…آواز های مرموزی از بیابان بلند بود…بعضی ها می گفتند هر که رفته دیگه برنگشته… بعضی ها می گفتند هر کی رفته سر از جای تازه ای در آورده ….همه این حرف و حدیث ها بود… ولی خب پاسخی صریحی برای سرنوشت بعضی مسافرین این بیابان وجود نداشت. شب ها که می شد صداهایی عجیب از شن ها بلند می شد. می گفتند این صداها سابقه ی تاریخی داره…قبل از این که هر دفعه، عده ای بخواهند درباره این جیز ها برای دیگران توضیحاتی بدهند… ناگهان صدا از بقیه بلند می شد که صداهای عجیب بیابان به جای خودش ولی چرا هر وقت مسافرین قرار است از این بیابان رد شوند همه چیز برای آنها تبسم می آورد. همه چیز جلوه ای تازه دارد…شن ها گاهی می خندند…گاهی گریه می کنند.
۳)روز اول که یکی آمده بود تا توضیحی در مورد این بیابان بدهد می گفت یکی از رفقایش چهار روز پیش، چهار تا دبه آب گذاشته بود توی ماشین… راه افتاده بود تا از ده بزند به کمر بیابان اما درست از جایی که شن های سفید شروع می شدند چهار تا دبه آب به حال خود رها شده بودند… چند تا جای پا به سمت عمق شن های سفید وجود داشت…از شن ها عطر دل نشینی بر انگیخته می شد…کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.
یکی دیگه که اصلا اوضاعش خرابتر بود … با اتوبوس رفته بود و بعد همان دم شن های سفید ماشین را به حال خود رها کرده بود و بعد هم چند جای پا به طرف عمق شن های سفید…
یا یکی دیگه با چند تا طلسم و جادو رفته بود تا پای شن های سفید و بعد هم طلسمات را روی زمین انداخته بود… بعد هم…