حقیقت آن است که مرا پناه دهد. از میان تردید ها، مرا به پیش برد، در هیاهوی اطرافم. وقتی نداری نمایان است. وقتی خیلی چیزها را ندارم، وقتی خرافات از در و دیوار بالا می رود.وقتی اوهام خودباختگی در برابر دروغ های دیگران، ذهن آدمی را پر می کند. حقیقت باید چیز ساده ای باشد. با حقیقت می توانم گرم شوم. وقتی ما در این کاروانسرا، مهمان حقیقتیم، ما در حجره های متعلق به او بیتوته می کنیم. حقیقت به ما نشان می دهد که به چه چیزی در زندگی تکیه کنیم. این گونه است که بدیهی ها را گاهی زیر سوال می بریم، و البته گاهی ذهن آغشته به تردید ما به آرامش می رسد.
حسابی به تردید افتاد که امشب را در کاروانسرا در کنار دشت بماند یا …یا برود سوی جایی که راحت تر باشد. به هر حال امشب هم ماندنی شد. رفت گوشه ای کز کرد. نشست. سر به ستونی گذاشت و رفت توی فکر…رفت توی فکر یک بندر…
در بندرهای دور، چه کسی منتظر اوست؟ با خود پرسید که به راستی در کدام بندر است که زورق حقیقت آرام می گیرد. به نظر می رسد که دیگر کسی در این کاروانسرا منتظر نبود، در این حال پریشان باید چگونه به آینده فکر می کرد؟ به کجا باید می رفت؟ کجای زمین باید بر او به گونه ای پدیدار می شد که او به آرامش حقیقی برسد؟ رویه و شیوه های آَشنایی با دیگران در حقیقت چگونه بود؟ در بندری دور، چند ملوان انتظار او را می کشیدند. بندری شاید به ظاهر افسرده… اما آماده پذیرایی از او…او رنگ های غروب بندر را دوست می داشت. باید به بندری دوردست می رفت… باید به یارانش در این بندر می پیوست. آهنگ باران را شنیدن…از دور دست زمین های نزدیک پیدا بودند. می توانست به آرامی خود در یابد. ولی باید در بندر با هم آهنگ می خواندند و به خنیاگران باستانی پیوستند. سرود حقیقت از باستان تاکنون بر لب ها جاری است. بندری که شاید شبی عرصه تاخت و تاز فاتحین و مدافعین بوده است. حتی برای او آتش گرفتن بندر در یک جنگ کهن نیز شگفت آور و جذاب بود. سر به ستون گذاشت و از خوشی این فکر ها چند لحظه گریست. آینده را در آن بندر می داد. دیر یا زود باید برای خروج از این کاروانسرا آماده می شد.