بیابان(۵)

در راه به همه چیز فکر می کردیم: سال های  عمر را که می شمریم می بینیم بعضی از سال ها،  آکنده از  عبرتند. اما اطلاعات مربوط به یک حادثه، مثل اسب چموشی است که باید رام شود. به روستایی نزدیک می شدیم، باد به دنبال ما می آمد تا به این روستا رسیدیم. در ابتدا تصور می کردیم روز بی سرانجامی باشد، اما در نهایت رسیدیم به اینجا…. از اولین باغ  قیصی که می گذشتیم، من یاد آینده افتادم. حسابی رفتم توی فکر.

 همیشه پاییز و زمستان، این روستا شکل دیگری است. منظور اینکه قیافه ای غیر عادی دارد. اصلا انگار این روستا، وسط کویر، جای دیگری است.  ولی الان دیگر بهار بود. توی یکی از کوچه ها نشستیم و به دیوار یک خانه تکیه دادیم. باد آمد و چند شکوفه روی صورتمان افتاد. چند دقیقه ای نشستیم، بعد به ناگهان، صدای شیون شنیدیم، صداها از یکی از خانه های اطراف می آمد.  صدای شیون ما را با خود کشاند تا به خانه ی مرده رسیدیم. میان این همه پیرزن و پیرمرد که در خانه بودند، و بعضی هم بر سر و صورت خود می زدند، باید با خود چه می گفتیم، روستا در پیری فرو رفته بود…می گفتند تمام جوان ها رفته اند شهر ، و زیاد به این ده پرت افتاده سر نمی زنند. داخل اتاق شدیم پیرمرد قی کرده بود و چشمانش به طاق افتاده بود. یواشکی آمدیم بیرون…

حالم خوش نبود. رفتم به جاهای پرت دهات سر کشی کنم. توی یک باغ قیصی، یک بچه ده یازده ساله دیدم. او میان این همه پیرمرد و پیرزن چه می کرد؟

alfons gabriel

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *