شعر فخر و عتاب از متنبی

وا  حر قلباه ممن قلبه شبم

و من بجسمی و حالی عنده سقم

 آه! دلم از کسی که دلش نسبت به من سرد است و من از فرط دوستیِ او بیمار و بد حال شده ام، آتش گرفته است.

 

مالی اکنتم حبا قد بری جسدی

و تدعی حب سیف الدوله الامم

 برای عشقی را پنهان کنم که تنم را لاغر کرده است، آن هم در زمانی که مردم به دروغ نسبت به سیف الدوله اظهار دوستی می کنند؟

 

ان کان یجمعنا حب لغرته

فلیت انا بقدر الحب نقتسم

اگر ما در عشق به دیدار سیف الدوله شریکیم، کاش هر کدام از ما به اندازه عشق و دوستی خود(از سیف الدوله) بهره مند می شدیم.

 

قد زرته و سیوف الهند مغمده

و قد نظرت الیه و السیوف دم

من در جنگ و صلح در خدمت او (سیف الدوله) بوده ام

 

فکان احسن خلق الله کلهم

و کان احسن ما فی الاحسن الشیم

او در جنگ و  صلح، از نیکوترین آفریدگان خداست و خوی و خلقش، نیک اندر نیک است

 

فوت العدو الذی یممته ظفر

فی طیه اسف فی طیه نعم

گریختن دشمن از دست تو، نشانه پیروزی توست. شاید دریغ خوری از این که دذشمن را نکشته ای (و لیکن همین که با گریختن

 

 قد ناب عنک شدید الخوف واصطعنت

لک المهابه مالا تصنع  البهم

ترس دشمن از تو، کاری کرد که دلاوران از پس آن بر نمی آید

 

الزمت نفسک شیئا لیس یلزها

ان لا یواریهم ارضو لا علم

خویش را به کاری که لزومی نداشت مکلف ساختی، بدنی معنا که (نخواستی) هیچ دشت و کوهی دشمنان را در خود پنهان کند. (دشمن را امان ندادی و د رهمه جا دنبال کردی)

 

اکلما رمت جیشا فانثنی هربا

تصرفت بک فی آثاره الهمم

آیا هر گاه سپاهی را قصد کردی و ان سپاه پا به فرار گذاشت، همت والایت تو را به دنبال آن سپاه می کشاند؟ (شکست دشمنان، تو را بس است و دیگر لازم نیست آن ها را دنبال کنی)

 

علیک هزمهم فی کل معترک

و ما علیک بهم عار اذا انهزموا

بر توست دشمنان را در هر جنگی شکست دهی، و لیکن  اگر انان گریختند، بر تو ننگی نیست.

 

اما تری ظفرا حلوا سوی ظفر

تصافحت فیه بیض الهند و اللمم

تنها پیروزی نزد تو شیرین است که در آن شمشیر ها با سرهای دشمنان مصافحه کنند

 

یا اعدل الناس الا فی معاملتی

فیک الحصام و انت الخصم و الحکم

ای داد گریتن جز در رفتار با من! دشمنی من با تست و توف هم دشمنی و هم داور( من و تو با هم دشمنی داریم و حال آن که تو هم داوری و هم دشمن، پس چگونه می توانی به حق داوری کنی؟)

 

اعیذها نظرات منک صادقه

ان تحسب الشحم فیمن شحمه ورم

من، از این ورم و آماس  را پیه بپنداری، به نظر های درست تو پناه می برم

 

و ما انتفاع ذاخی الدنیا بناظره

اذا استوت عنده الانوار و الظلم

اگر نور و تاریکی پیش چشم انسان یکی باشد، دیگر چه بهره ای از چشمش می برد؟

 

سیعلم الجمع من ضم مجلسنا

باننی خیر من تسعی به قدم

جمعی که در این مجلس حضور دارند پی خواهند برد که من بهترین کسی هستم که روی دوپا راه می رود(مرادش این است که من در روی زمین همتایی ندارم)

 

انا الذی نظر الاعمی الی ادبی

و اسمعت کلماتی من به صمم

من کسی هستم که نابینایان با وجود نابینایی، از شعرم بهره می برند

 

انام مل ء جفونی عن شواردها

و یسهر الخلق جراها و یختصم

برای به دست آوردن قصاید نادر و دشوار، رنجی نمی برم و آسوده می خوابم، ولی دیگر شاعران، در این راه بیداری می کشند و رنج فراوانی می برند

 

و جاهل مده فی جهله ضحکی

حتی اتته دید فراسه و فم

بسا نادانی که خنده و خوش رویی من او را در نادانی باقی گذاشت؛ تا این که شکار چنگ و دندانم گردید.

 

اذا رایت نبوب الیث بارزه

فلا تظنن ان اللیث مبتسم

هرگاه دیدی دندان شیر پیداست، مپندار که شیر لبخند می زند(لبخند من به روی نادان ، نه از روی رضایت است، بلکه به قصد نابودی اوست)

 

و مهجه مهجتی من هم صاحبها

ادرکتا بجواد ظهره حرم

چه بسیار کسانی که قصد کشتن مرا داشتند، ولیکن من با اسبی سبک سیر بر آنها تاخته و آنان را کشتم.

 

رجلا فی الرکض رجل والیدان ید

و فعله ما نرید الکف و القدم

دست ها و همین طور پاهای این اسب، هنگام تاخت، یکی به نظر می آید و آن قدر تند می تازند که نیاز نیست سوار بر آن تازیانه زند یا پا بر شکمش بکوبد.

 

 و مرهف  سرت بین الجحفلین به

حتی ضربت  و موج الموت بلنعمب

بسا با شمشیرهای بران، مبان دو سپاه  رفته، ضربه هایی بر دشمنان فرود آوردم، در حالی که دریای کشتگان در تلاطم بود

 

فالخیل و اللیل و البیداء تعرفنی

والسیف و الرمح و القرطاس و القلم

اسب، شب، صحرا، شمشیر، نیزه، کتاب و قلم مرا می شناسند. (من مرد همه این ها هستم)

 

صحبت فی القلوات الوحش منفردا

حتی تعجب منی القور و الاکم

به اندازه ای یکه و تنها در بیابان ها سفر کرده و با وحش بسر بردم که کوه و دشت نیز از من در شگفت شدند.

 

یا من یعز علینا ان نفارقهم

وجداننا  کلی شیء بعدکم عدم

ای کسانی که جدا شدن از شما  برای ما بسیار سخت است!(بدانید که) ما،  پس  از شما  هر چه را بیابم  ناچیز است.

 

ما کان اخلقنا بکم منکم بتکرمه

لو ان ان امرکم من امرنا امم

اگر به اندازه ای که ما، شما را دوست داریم، ما را دوست می داشتید، بی گمان  شایسته احترام زیاد از جانب شما بودیم.

 

ان کان سرکم ما قال حاسدنا

فما لجرح اذا ارضاکم الم

اگر گفته های حسود، شما را شاد می کند، باکی نیست؛ زیرا وقتی ردرد ما شما را خوشحال کند، زخم ما سوزی نیست.

 

و بیننا لو رعیتم ذاک معرفه

ان المعارف فی اهل النهی ذمم

میان ما آشنایی هاست، البته اگر آن را پاس بدارید، آری، آشنایی ها نزد خردمندان  به منزله عهد و پیمان است(اگر با هم دوستی نمی ورزیم، آشنا که هستیم و خردمندان آشنایی را پاس می دارند. )

 

کم تطلبون لنا عیبا فیعجزکم

و یکره الله ما تاتون و الکرم

چقدر می خواهید برای ما عیب بتراشید، و لیکمن از یافتن آن عاجزید، هم خداوند و هم جوانمردی از این عمل شما بیزارند.

 

ما ابعد العیب و النقصان عن شرفی

انا الثریا و ذان الشیب و الهرم

همان طوری که پیری و درماندگی از ستاره پروین به دور است، هیب و نقصان نیز از شرف من به دور است.

 

لیت الغمام الذی عندی صواعقه

یزیلهن الی من عنده الدیم

کاش ابری که آذرخش هایش نصیب من است، آنها را به سوی کسی ببرد  که باران هایش نصیب او شده است.

 

اری النوی تقتضینی کل مرحله

لا تستقل بها الوخاده الرسم

می بینم دوری از شما، مرا به طی کردن منزل هایی وادار می کند که شتران تندرو هم از پیمودن آنها عاجزند

 

لئن ترکن ضمیرا عن میامننا

لیحدثن لمن ودعتهم ندم

بی گمان، اگر شتران راهوار ما، کوه ضُمیر را به سوی مصر پشت سر بگذارند، هر آینه برای کسانی که من از آنها جدا شده ام پشیمانی روی خواهد آورد. (اگر من به مصر کوچ کنم، بی گمان سیف الدوله و نزدیکانش پشیمان خواهند شد)

 

اذا  ترحلت عن قوم و قد قدروا

ان لا تفارقهم فالراحلون هم

اگر از قومی دور شدی که می توانند مانع جدایی تو از خودشان گردند، بی گمان آنان از نو دور شده اند( با جدا شدن من از سیف الدوله، سیف الدوله زیان دیده است، نه من.)

 

شر البلاد  مکان لا صدیق به

و شر ما یکسب الانسان ما یصم

بدترین سرزمین، سرزمینی است که در آن دوستی یافت نمی شود و بدترین کسب، کسی است که باعث ننگ و عار می شود.

 

و شر ما فنصته راحتی قنص

شهب البزات سواء فیه و الرخم

بدترین شکاری که من به دست آورده ام، شکاری است که بازهای  شکاری و کرکسان در آن برابرند.

 

بای لفظ تقول  الشعر زعنقه

تجوز عندک لاعرب و لا عجم

این شاعران فرومایه به چه لفظی شعر می گویند که این چنین نزد تو محترم اند؟ شاعرانی که نه عربند و نه عجم. (این متشاعرانی که نزد تو محترم اند و شعرشان  رواج دارد دانسته نیست به چه لفظی شعر می گویند که نه از فصاحت عرب برخوردار است و نه از بلاغت عجم)

 

هذا عتابک الا انه مقه

قد ضمن الدر الا انه کلم

این قصیده عتابی است از من به تو، جز این که از روی دوستی است و هر چند مجموعه ای از الفاظ و کلمات است، ولی در زیبایی بسان مروارید است(بقای دوستی بسته به این است که عتاب میان دوستان جاری باشد)

منبع:

رضایی هفتادری، غلامعباس. حسن زاده نیری، محمد حسن.(۱۳۸۳). شرح گزیده دیوان متنبی. انتشارات دانشگاه تهران. صص ۱۱۷- ۱۳۵

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *