مضطرب

پرت می رفتم و بی افقی من را می آزرد و نگاهی که تحلیلش می کردم. بی من و بی خودش، تاب می خورد و با این یک صفحه که نوشته بود؛ تاریخچه ای از خودش باقی نمی گذاشت. نمی توانم ندانم. نمی تواند ننویسد. این طور است که بی حال و مضطرب از سرانجامی که او را تهدید می کرد، برای خودم فکر می کردم. تکه گوشت و پوست و خون، در شرف بدبیاری بعدی بود و بعید بود بشود من هم برای همیشه جایی برای تمرکز خودم پیدا کنم. رشک همیشه چیز بدی است اگر کسی خوب بفهمد که به چه روشی دیگران را با آن می آزارند و البته کاری از دستش برنیاید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *