عشق و بی کوشش بودن و بی واهمه به جلو رفتن؟!
بی پروایی و بی شناختی از روزمره؟!
پس می شود:
فکرهای بی فکر و بیهودگی و دیگر هم هیچ.
بعد می شود
همین ایام را در کنار هم زندگی را تفسیر کردن.
بشود یا نشود؟!
مگر فقط همین ایام است که برای ما می ماند؟
آن وقت بعد از مدتی فکر کردن
می شود صرفا سعی برای تفسیر از رهسپاری بی پایان لحظه ها؟!
به همین روش؟! به همین راه و روش؟!
نمی شود که نرفت، حتما وقتی روزمره ای نیست؟!
نمی شود نرفت وقتی چیزی در گذشته نیست؟! دیگر باید شکست را قبول کرد؟!
وقتی خوب فکر می کنیم
جایی دور(!) بارقه های نور بود.
و صد البته که این کار نیز، فن و روش شناخت سایه خودمان نبود.
وقتی می لرزم از سرما، فقط به خاطر”بی عادت کردن به روزمره”
آن وقت دیگر چیزی در آینده نیست؟!
اعتبار لحظه های دور، به نبودن آنها پیش ماست؟!
بود و نبود؟!
پس بیهودگی دیگه؟!
آن وقت بحث(؟!) ادامه می یابد؟!
بهتر نبود بی عادت به یک روند سر از یک شب تاریک می آوردم؟!
که سخت من را مضطرب آشکار شدن روز می کند.
خیلی دور، خیلی همین قدیم.
همین آینه های دور، همین روش شناختی که رواج نیافته است
کار را بر من دشوار کرد(؟!)
“انس با یک ایده” وقتی شروع می شود که البته با “رواج آن ایده” نیز گره بخورد
در غیر این صورت
نوری درخشید و رفت؟!
بعد هم سخنان تکراری است که بر دهان جاری می شود:
صبح و ظهر و باد
مهتاب و نام و شناسایی
و این که دیگر نمی شد. دیگر نمی شد.
آن وقت است که تاریکی پاییزی در من می جوشد
“فن شناخت ایده های بی رواج” همچنان در من ارجح(!) می شود
تا تفسیر سهل و دم دستی و ساده را از کتبی را که باید برای “شناسایی نام ها” بخوانیم
همه جا جار بزنیم. همه جا بگوییم.
با این حال،
از هر ماجرای قدیم و از هر نوشته درباره ای تجربه ای دور از سطح دانش ما،
یک لکه عاطفه روی زمین افتاده است.
با این حال، از میان این همه تلاش برای دستیابی به نوعی “بی یکنواختی”
خوب فهمیده ام که
دیگر “من هم” در ذهن من تمام نشده و از سوی دیگر نمی توانم
با این روش به کسی هم بگویم من را به حساب آورد.
البته از این جا به بعد سخت نگیرم
دیگر عبارت “هیچ چیز” و “هیچ وقت” در ذهن من نیست
خوش بینم
مهزیار کاظمی موحد