آن بیرون، آدم هایی هستند که چندان برای بسیاری از چیزها احترامی قائل نیستند. به مرور زمان، افراد از انها فاصله می گیرند. تنها که می مانی، می فهمی که چندان این مسائل در ابتدای امر مهم نیستند.. بعد با فاصله گرفتن از آدم ها، شروع می کنی به حل معماها.
فاصله ای زیادی تا شهر بود و می شد ضربان زندگی شهری را به کناری نهاد و نتوانست به آنها چیزی گفت. برای این که موضوعات از ذهنش فراری نشوند، دفتر یادداشتی برای خودش فراهم کرده بود و با این طور نگاه به مسائل، سعی می کرد تا کمتر سربار باشد و بیشتر بداند و قدری هم بنویسد تا حالش جا بیاید. اطراف شخصی مثل او همیشه آدم هایی بودند از جنس تنگنا. افرادی که همواره تجزیه و تحلیل زندگی آنها برایش یک عادت شده بود. سر ظهر که می شد فاصله گرفتن از شهر می توانست برای او گشت و گذار مهیجی باشد برای شناخت سکوت در همین نزدیکی شهر. تنهایی که به او فشار می آورد می فهمید که می شد طوری دیگر هم زندگی کرد با این حال چندان روی این مساله فکر نکرده بود. رفت به جایی دور تر. رفت به سکوت محض. رفت به جایی که آشنایی نبود.
علیرغم تمام تلاش او در زمستان قبل، همچنان این مسائل و نوع نگاهش به زندگی او را آزار می داد. افرادی که دور و بر او بودند، به مرور زمان او را در فاصله ای از خود می پنداشتند. در کارگاه های اطراف شهر نوعی انس با روزمره وجود دارد که باعث می شد همه چیزهایی که برایش زمانی تکراری بودند، به نظر مهم تر از قبل بیایند و خود را برای تجزیه و تحلیل آنها آماده کند.
گشت و گذار از این جهت برایش مهیج بود، که می توانست از فشار آدم ها برای ساعتی دور شود. این طور بهتر می توانست تصمیم بگیرد و کارهای روزمره را انجام دهد. شناخت از مساله زندگی درست که بخشی از آن در زندگی اجتماعی شکل می گیرد با این حال این موضوع حتمی است که در تنهایی و در شناخت زخم ها و درد ها است که می توان بهتر به درک صحیحی از مساله زندگی رسید و برای این موضوع می توان گوشه ای دنج را انتخاب کرد و به آن پناه برد. جایی که نورهای روز تو را اذیت نکند. فضای معلقی که در تنهایی در بیرون شهر به آدم دست می دهد باعث می شود تا قدری راحت تر ذهن را خالی کرد و غم دل را فقط با چند پرنده ای این سو و آنسو گفت و راحت تر در مورد بسیاری چیزها در ذهن اظهار نظر کرد. روزگاری جالب برای آدم می شود. سر زدن به جایی که دیگر قرار نیست صدای بوق ماشین ها تو را آزار دهد.
کنکاش غم، می تواند با یادآوری صحنه های درد آوری همراه باشد که شاید آدم در شکل گیری آن ها نقشی نداشته باشد، با این حال افتاده حالی و فروتنی اجازه نمی دهد تا از هیاهوی اطرافیان بر سر نحوه شکل گیری مشکل دور شوید. راز زندگی این سو و آن سوی جاهای دنج به آدمی خودش را نشان می دهد. پرنده پر نمی زند در این جاهای سوت و کور. می شود راحت تر فکر کرد. می شود فروتن بود و بی اندازه احساس راحتی خیال داشت. با کسی نمی توان صحبت کرد. فاصله ای که فرد بین خود و دیگران می گذارد هنگام پژوهش دردآلود او در مورد راز زندگی می تواند او را یاری دهد تا لااقل برای مدتی کوتاه هم که شده فاصله داشتن را حس کند و آرام باشد. نخواهد از روی دیگران برای شناخت کار تحقیق خود روی مساله زندگی تقلید کند و یاری بیهوده هم نخواهد. درک این مسائل مقداری زمان می خواهد.
در کی اتاق پرت در یک روستا، باد به آرامی به داخل اتاق می وزید و پرده را به کنار می زد. هوا خبر از نزدیک شدن غروب می داد و لیکن فکر ممتد درباره راز زندگی و این که چگونه باید بر سرشت دردآلود بعضی حوادث فایق آمد، از ذهن بیرون نمی رفت. قرار نیست آدمی نویسنده باشد، یا رمان نویس باشد یا حتی شاعر خوبی باشد، همین قدر که سر از این عوالم در می آوری کافی است و البته دیگران را هم آزار نمی دهی. منظور اظهار نظر های بی موقع است که فقط توی ذوق می زنند.
نزدیک غروب، پرسه زدن در جاده های متروک، نوعی غم را به دل می افکند. فکر نبودن بعد از این، فکر مرگ، فکر آگاهی به سرنوشت همگی تو را غمگین می سازد و این که بی آن که اثری از خودت گذاشته باشی که البته هم نباید شامخ باشد بلکه روز و لحظه ای با صفا را با کسی شکل داده باشد، قرار است همه چیز پایان یابد.
شب بود. این جا سر شب، همه چیز رنگ ظلمت به خود می گیرد. فکر این که روزی دیگر به شب رسیده و شاید تلاش برای ادامه کار روز در شب، باعث می شود تا قدری امید در دلت ظاهر شود. نگاه که می کنی در طول روز کارهای تکراری مفید هم بوده اند و باعث شده اند تا نجات یابی از سیل غم و سهمگینی راز ها. با این حال شب اگر فکر ها بگذارند می تواند روش پژوهش شما را در باب تنهایی بهتر از روز تعیین کند. کلا حالات غم، در روز، کمتر به سراغ می آیند و وقتی هم می آیند بسیار بیشتر از شب هستند.
قدم زدن همین اطراف و شناخت این که قدرت محرک زندگی چه می تواند باشد یاعث می شود تا تفاوت ها بین آدم ها بهتر درک شود و همین که کاری نداشته باشند هم برای شما کافی باشد. آدم ها این طور با ضعفهایشان بهتر برای ما درک می شوند و کمی هم جا برای ضعف های آنها پیدا می شود.
همزمانی بعضی فکر ها در ذهن تا حدی مضحک به نظر می رسد. با این حال فکر و کار شما به صورت هر روز باعث می شود تا کم کم ابزارهای مورد نیاز برای تجزیه و تحلیل افراد را پیدا کنید. در کار هر روز آدمی بهتر دیگران را می فهمد ولی تنهایی شب نیز برای خودش چیزی است. مقتضیات شب باعث می شود تا به فضایی عادت کنید که بتوانید این تجزیه و تحلیل را با آرامش بیشتر انجام دهید. قدری غم بد نیست. قدری آشفتگی و پریشانی می تواند در دراز مدت، این فرصت را فراهم کند تا آغشته به رازهای زندگی شوید. قلمتان عطر و بوی دیگری بگیرد. اشتباه نکنید منظورم این نیست که حرفه ای بنویسید. منظورم این است که راحت تر در مورد خودتان با دیگران و لو چند نفر سخن بگویید. پا را فراتر بگذاریم. و لو برای خودتان تنهایی بهتر بنویسید و زخم ها را بهتر مرور کنید.
از طرفی، بوی درد، برای آدم هایی که بو نکشیده می خواهند فقط کارهایشان راه بیفتد، چیزی زیادی و مزاحم است. برای این دسته از آدم ها نباید درد و زخم داشته باشید بلکه باید در زمینه های مادی موفقیت بهتری از خود نشان دهید. همین قدر هم برای آنها کافی است.
چطور می توان عرصه ذهن را به غم آن هم به موقعش، تحویل داد. با اظهار عجزی به موقع. در برابر کسانی که توانایی درک این مساله را ندارند و نمی خواهند کنار بیایند با این مساله که بعضی ناتوانند و نمی توانند همیشه با آنها همراه باشند.
شناخت راز، با دانشی که مکتسب از تجربه های گذشته است، همراه می شود. دانشی که نمی توان آن را نادیده گرفت. شناختی غم آلود از این که گویا قرار است این دردها برای همیشه ادامه یابد.