شعری از جان دان

  1. ترانه

****

حال

که باید رخت از این جهان برببندم،

روحم شاد شاد است

و تو تنهای تنها ماندی

اندکی صبر کن:

نه این سان نخواهد شد

چرا که من

ترا با خود

به بی کران خواهم برد

و تو نیز

مرا با خود داری

گرچه فاصله ها میان ماست

اما چشمانمان به گاه یاد کردن هم

از یکدیگر یاد می کنند

و نگاه هایمان

شبی دگر را بنا می کنند

گرچه اغیار در فکر روزند

آه ، هرگز

مجالی به غصه مده

لیک در باور خویش

بر عشق مشترکمان بنگر

گرچه اغیار

به اجساد خاکیمان نظر کنند

نگذار که زحمت گریه ی کلمات

بر تو سنگینی کند

چرا که وقتی ز هم دوریم

فاصله ها امیدمان

را به یکدیگر

نزدیک نزدیک خواهند ساخت

در آن وقت است که

روح مان

لحظه ای ز دیگری رباید

 

نادان آن است که فقط

با تن خاکی خویش

به یاد یار باشد

لیک پس چرا

روح مان در بند و زنجیر

این تن خاکی است

آه! هرگز مجالی به غصه ندهی!

ترجمه مهزیار کاظمی موحد

shroud

جان دان در کفنش

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *