حقیقت عینی

آینده را دور نشمار. تلاش را با خود همراه ساز. باید نشست. باید دید، باید آشفت از این همه بی نظمی که در ذهن است. تلاش را باید برای همدیگر شمرئد. تلاش را باید بتوان شمرد. همین چند نفر هم کافی است. آگاهی نصیب دل مرده یک شک بلند نمی شود. چه می شود اگر دل مرده و یک شک بلند را از دل های بسیاری زدود. با تفکر در جمع. تفکر در میثاق و شناخت شکنندگی هر شخص در حد خودش.

تلاش برای شناخت یک حقیقت عینی می تواند با رفت و برگشت در زندگی روزمره همراه باشد. شاید اینجا شاید جایی دیگر بتوان نوعی تلاش را دید که افراد سعی می کنند تا همه چیز را در یک واقعیت عینی مد نظر داشته باشند. واقعیت عینی پیش روی ما، دیگر مخلوق ذهنمان نمی باشد. بلکه تلاش برای شناخت واقعیت عینی، از شناخت یک ایده و بعد متضاد ان است که شکل می گیرد. فکر هم می تواند در شناخت زندگی همگان به واقعیت هایی عینی برسد و بقیه را بر آن دارد تا  روی فکر اشخاص دیگر نیز تاثیر بگذاریم با این حال مساله ذهنی بودن تاثیر بسیاری روی دیگران باعث می شود تا به مرور زمان از خود فاصله بگیریم و دیگر نتوانیم روی دیگران تاثیری را که می خواهیم بگذاریم. صرف نظر از این که بسیاری از مطالب آفرینش شده توسط امور واقع هستد و امور واقع هم همواره باید ابتدای امر و حداقل هر چیز را مد نظر داشته باشند.  از این رو هر گونه تصرف در واقعیت عینی نیز نیازمند این است که اول، ابتدای امر را در نظر داشته باشیم تا از شیادی و تصمیم گیری های بی مورد دیگران در مورد تفسیر ما از تغییر در طبیعت رها باشیم. اول از همه باید تلاش کنیم تا از نوعی شکاکیت که بیشتر شبیه به نوعی روراست نبودن با خود است دور باشیم، فرد همواره باید رواست باشد که تغییر صرفا ذهنی در دیگران کافی نیست. تغییر ذهنی می تواند باعث خطر شود. خطر شکاکیت و نیهیلیسم. این که چقدر اندیشه های ما از امور واقع نشات می گیرند می توانند بستگی به این داشته باشند که لااقل چقدر از حداقل امور و  عناصر الزامی را در خود دارند. چیزی که باعث می شود تا همه احساس رغبت به ادامه کار کنند. در وضعیت شکاکانه نمی توان انتظار داشت که فرد به راحتی تصمیم بگیرد و حداقل امور را برای خود فراهم کند. نبود واقعیت عینی پیش روی چشمان ما، ما را به ورطه خمودگی و دوری از حداقل همان نظم کلاسیک در زندگی مان می رساند. بعد از مدتی اندوه همه جا را فرا می گیرد و این که یک جمع باید در مورد زندگی ما نظر بدهد و البته حرکات شکاک گونه ما را هم درنیابند برای ما دردسر می شود. جمع همیشه به دنبال نظم است. نظم خیلی دور و خیلی سنتی نمی تواند به کار آید. نظم جدیدی هم در کار نبوده است. بنابراین باید همواره برای دخل و تصرف در واقعیت عینی حتما این مقوله را مد نظر داشت که آنچه بر خلاف رسم است می تواند تا مدت زیادی برای همه برخلاف عقل باقی بماند.  این گونه نمی توان در واقعیت عینی دخل و تصرف کرد. بلکه فقط می توان نظم کلاسیک را در نقطه ای دور از افتاده از جهانی همواره متغیر حفظ کرد. برای این که وارستگی خاصی را در نظم کلاسیک بتوان حفظ کرد باید انزوایی کاملا خاص را نیز تجربه کرد که چنین چیزی وجود ندارد. از طرفی شکاکیت بیش از حد و بدون توجه به گذشت زمان می تواند ما را دچار دردسر شک همیشگی به خودمان برای دسترسی به یک نظم جدید و لااقل انتخاب کننده از میان این همه عناصر جدید در دنیای جدید بکند. ما باید اعتراف کنیم که هنوز چیزی از دنیای جدید نمی دانیم و این وضعیت واقعا ترسناک است. شک همیشگی بسیاری از ما را فرا گرفته و نمی توان به تلاش های آن ها برای دخل و تصرف صرفا ذهن ها امیدو.ار  بود. از طرفی آگاهی اندوهناکی در دور دست می درخشد. این آگاهی است که ما را از بسیاری چیزهای هر روزه غافل می سازد و به نوشتن وا می دارد چیزی در آن دور می گوید اگر می توانستیم به بسیاری از چیز ها فکر کنیم و بعد خلاصه را در حد توان خودمان انتخاب کنیم و اجرا کنیم آنگاه می توانستیم همه چیز را منضبط و منظم تجربه کنیم. دیر یا زود، تباهی در وضعیت شک آلود همه آن کسانی را که تلاش می کنند صرفا بر یک نظم کلاسیک بسیار دور، در ملتهب ترین لحظه های زندگی خود فکر کنند، سایه می افکند. روز از روز نو، روزی از نو. این یعنی تباهی. این یعنی دور باطل. آگاهی اندوهباری ما را به تسلیم فرا می خواند. آن آگاهی دور است. کسی در آینده می درخشد که مجموعه ای از حداقل ها را در کنار هم آورد و بعد برنامه ای برای بودن” در جهان خارج برای همه تدوین کند. این طور دیگر نمی توان “بود” . بسیاری به این نتیجه رسیده اند که نبودن نظم کلاسیک دیگر چاره ای نداشته است. امواج پی در پی جهان خارج همه نظم کلاسیک را از بین برده است. روزگار شک و پندار فرا رسیده  و نظم جدید بر مبنای تعدادی افراد که آگاه باشند کافی است تا مستقر شود و همه اذهان و البته واقعیت عینی را فرا بگیرد.

 استنتاج  هگلی تنها فراگردی ذهنی نیست، بلکه کشف حقیقتی عینی است. و معنی انتقال از  منطق یا مثال، به طبیعت این است که وجود طبیعت به دلیل وجود مثال و به دلیل عینی بودن و واقع بودن مثال است- نه به دلیل این که تصور مثال اتفاقا بر ذهن هگل گذشته است. این هگل نیست که طبیعت را از مثال استنتاج می کند بلکه این خود مثال- یعنی مثال عینی و نه مثال مخلوق ذهن هگل است که طبیعت را از صلب خویش می زاید. (استیس، جلد دوم، ۱۳۸۱، ص ۴۱۶)

 

استیس. والتر ترنس.(۱۳۸۱) فلسفه هگل(جلد دوم). انتشارات علمی و فرهنگی. ترجمه حمید عنایت

 

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *