به سوی نیمه شب

بی ما می رود. بی ما می نویسد. دل شکستگی چیزی نیست که بتواند زمان جلوی آن بایستد و کاش چنین کسی را دریابیم. بیرون از اتاق تنهایی، جایی دور از شهر، خبری نیست جز این که سایه ها برای خودشان معنا می یابند. آرام آرام زمان می گذرد و نمی توان جلوی خیل ایده های بی حال را گرفت. چیزی که تو را دعوت به نوشتن می کنند ولی در عمل چیزی زیادی برای گفتن نداری. نمی توان بیهوده گذاشت زمان بگذرد ولی هر چه هست فرصتی است که بتوان زمان را کشت و راحت تر به عبور لحظه ها عادت چرا که ایده تازه ای نداری. بر مبنای همین فلسفه زندگی هم می توان جلو رفت؟ یعنی تا کجا این فرصت فراهم هست که بتوان زا جولان دادن اشتباهات جلوگیری کرد. کسی چیزی نمی گوید. چون دیگر کسی جز خود تو در اتاق نیست. تنش نیمروز و شلوغی آدم های دور و بر رد شده و حالا به سوی نیمه شب می رویم .

ایده های زیادی برای نوشتن ممکن است به ذهن من برسد ولی این دلیل نمی شود که روی یک نکته خط بکشم. روی یک نکته عاطفی. یک نکته که پریشانی در روز های مربوط به دل بهار را توجیه می کند. مکان ها و زمان های تاریک همیشه ما را به ایده پردازی های خاص برای نوشتن دعوت می کنند و واقعا هم نمی توان بیش از این توقع داشت

 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *